به ماه مهر کیانی به گاه هرمز روز
رسید گام بلندم به خاک شهرستان
خزان ز غرب، نور بنفش
بریخت بر رخ آبى بقعه ى کاشان
ملال خشت کهن
هوار شد بر سر آیینه هاى ماتمدوز
بلوغ قصه ى پیر
شکست در بن دندان خشمگین نهنگ
پریده چامه ى رنگ
ز سطح کاشى فرسوده، لعاب هاى کبود
حیاط خالى و گرم
پر از خروش مهرِ عبوس است چون که هنوز
ترنج حافظه، گویا که یخزده اى
تنت شکسته به ننگ
نمانده شهد غرورى به جلوه ات، گل سرخ
گسسته بر گل، رنگ
به مرگزار زمان
به جز تباهى و افسوس بیکران قدیم
ببین که طرح دیگرى آینده باز نسپارد
بر آبگینه ى روز
به واژگونه ى بهت
بخوان رموز ستوه
ببین بر آن دریچه ى مینا، سطوح رنگ ِ درنگ
شنو ز چامه ى ضحاک، فاش و عیان
جواز هر مکروه
دگر دگرسان شد
پرنده ى تاریخ
بخواب. خسته و تنهاست، مدفنت، پیروز
فيروزنهاوندي ازجمله ايرانياني بود كه به عنوان غنيمت جنگي ميان مسلمانان تقسيم شده و درخدمت مغيره بن شعبه بردگي مي كرد . تازيان او را ابولولو مي گفتند . از آن جهت كه دختري داشت مرواريد نام . و عربان مرواريد را لولو گويند . از اين جهت پدر مرواريد را با كنيه ابولولو مي شناختند .
عمر اجازه نمي داد هيچ برده عجم به سن بلوغ رسيده در مدينه اسكان يابد . اما مغيره ابن شعبه به عمر نامه نوشت غلامي دارد كاردان . با چندين مهارت در پيشه آهنگري . درودگري و نقاشي و از عمر اجازه خواست به خاطر آنكه به كار مردم مدينه مي خورد در مدينه اسكان يابد . و عمر اين اجازه را داد .
در گزارشها فيروز را از سرداران جنگ نهاوند ذكر كرده اند . ولي يك روايت طبري نشان مي دهد كه او پيش از سقوط نهاوند به اسارت افتاده و برخي منابع روايت مي كنند . پيش از فتح تيسفون و در جنگ قادسيه به اسارت درآمده بود .
روزي كه برده شدگان زن و كودكان كم سن و سال نهاوند را براي تقسيم بين اصحاب پيامبر به مدينه فرستاده بودند و ازكوچه ها مي گذراندند . ابولولو دركنار ايستاده بود . و با اندوه فراوان به اسرا مي نگريست . او از شكست و اسارت هموطنانش چون پلنگي زخمي بخود مي پيچيد و زير لب مي غريد . گاه دست برسر اين كودكان برده شده مي كشيد و مي گريست . آه از نهاد برمي كشيد و مي گفت . عمر جگرم را بسوخت . (طبري جلد 5 صفحه 1958) .
در باره تصميم فيروز به ترور عمر نوشته اند . روزي عمر از بازار مدينه مي گذشت . ابولولو وي را ديد و گفت . اي اميرمومنين . از دست مغيره ابن شعبه به دادم برس كه بار گراني از خراج بر من نهاده . عمر پرسيد خراجت چند است ؟ گفت . روزي دو درهم . گفت پيشه ات چيست ؟ گفت . نجارم . نقاشم و هم آهنگرم . گفت . در قبال اين همه كار كه تو ميداني خراجت گران نيست .
آنگاه عمر گفت شنيده ام اگر بخواهي مي تواني آسيابي بسازي كه با باد بگردد . و گندم و جو آرد كند . گفت آري چنين است . گفت برايم آسيابي چنين بساز . گفت چنان آسيابي بسازم كه صدايش شرق تا غرب عالم برود . فيروز اين بگفت و برفت و عمر پس از رفتن وي به همراهان گفت . اين غلام ايراني مرا تهديد كرد . (طبري . اعثم كوفي . مقدسي و همه منابع رد و بدل شدن اين جملات را ذكر كرده اند ) .
چند روز بعد از اين واقعه . در سپيده دمان بامداد روز چهارشنبه 15 آبان 23 ( 27 ذوالحجه 23 هجري ) اوائل نوامبرسال 644 ميلادي در حالي كه عمر مشغول نماز بود . فيروز از ميان نمازگزاران به درآمد و شش ضربه دشنه بر خليفه وارد آورد و او را از پاي بيانداخت .
همچنين 12 تن از همراهان خليفه را نيز زخم زد كه شش تن از آنها جان سپردند . از جمله ليب بن ابي بكير ليثي نايب و جانشين عمر كشته شد . و چون وي را گرفتند ضربتي به خود زد و جان به جان آفرين تسليم كرد . (مسعودي مروج الذهب جلد1