افشاریان, تاریخ ایران پس از اسلام

مرورى بر زندگى نادرشاه افشار

Nader_Shah_Painting

Nader_Shah_Painting

واپسین کشور گشای آسیا

«پادشاه بدبخت که در خون خود شناور بود، کوشید که برخیزد، ولى قوت به جاى نبود، پس گفت: چرا مرا مى کشید؟ حیات مرا به من بازگزارید، هر چه دارم از آن شما باشد… بناگاه (صلاح خان) که شمشیر به دست داشت، بدو تاخت و سر وى را برید و به دست سربازى داد که آن را نزد (على قلى خان)… ببرد.» این توصیف مرگ نادرشاه افشار است از زبان طبیبش، پادریى با زن، مرگ شاهى که گاه چنان تاخته و درخشیده است که تاج افسانه به سرش نهاده اند و تا سر حد استوره بلندش کرده اند.

 ادوارد براون، شرق شناس برجسته، درباره نادر مى گوید: «او یکى از بى باک ترین نوابغ نظامى بود که ایران به وجود آورد.» هم او که به تعبیر سرپرسى سایکس، واپسین کشورگشاى آسیا بود. در واقع با مرگ نادر، ستاره اقبال جهانگیران فاتح هم غروب کرد؛ زمانه، دگرگونى هاى تازه اى آفرید و روزگار تاخت و تازهاى بى امان و پیروزى هاى پیاپى به پایان خود گره خورد. نادر وقتى گوى و میدان پیدا کرد که ایران در التهابى تازه، دست و پا بر هم مى سایید، افغان ها به ایران تاخته بودند و دولت تنومند صفویه ناگاه فروپاشیده بود، همچون سفالینه خوش نقش و نگارى که شکسته است و هر تکه اش گوشه اى افتاده، سفالینه اى که سال ها و سده ها، هویت ملى ایرانى را در بدنه خود گنجانده بود و اکنون مرده ریگى هم از خود به جا ننهاده بود. شاه طهماسب سوم، تنها بازمانده ثمره طولانى صفویه بود که مى کوشید آوازه نیاکانش را در بیرقى پاره پاره برافرازد. اما سقوط صفویه، یک قطعیت تاریخى بود، صفویان به مرز قهقرا رسیده بودند و بى آن که آگاه باشند بر لب پرتگاهى عمیق خسبیده بودند.

 شاهان صفوى در دوره هاى پایانى، تبدیل به مردانى کوته اندیش شده بودند که جز خوشگذرانى از پادشاهى، معناى دیگرى در ذهن خود نداشتند. نمونه هاى متعددى از این سهل اندیشى و وقت گذرانى بیهوده واپسین شاهان صفوى، در سفرنامه هاى فرنگیان نزدیک به دربار سلطنت، برجاست که به خوبى آشفتگى و انحطاط روزگار اضمحلال صفویان را بازتاب مى دهد، روزگارى که شاه صفوى، بر سریر تکیه مى زد و زنان در برابر او و دیگران (به دستور شاه) مشغول رقص و پایکوبى مى شدند و شاه با هزار پیشه (قاشق طلاى بزرگى که در آن شراب پر مى کردند و بایستى تا آخر سر کشیده مى شد) به عیش و نوش مى پرداخت. (ر.ک. سفرنامه تاورنیه _ترجمه ابوتراب نورى) در واقع بازماندگان شاه سلیمان، آسودگى خود را به ترقى و نجات مملکت ترجیح دادند و تاج پادشاهى را بر سر حسین میرزایى نالایق نهادند. اما این آسودگى همچون بادى گذرا بود و در پس خود التهاب بزرگى را پنهان کرده بود، التهابى که سرنوشت سرزمین را رقم مى زد.

درگیرودار همین نابسامانى ها و آشفتگى هاست که در محرم سال ۱۱۰۰ ه.ق، نادر متولد مى شود، مردى که مى توانست، زمانه اش را متحول کند اما افسوس که نادر مغرورانه «گرفتار رویاهاى کشورگشایى بود اما همان چیزى که لکهارت هم به آن اشاره مى کند، اشاره اى تلخ اما واقعى: «جاى بسى تاسف است که پیروزى هاى بزرگ نادر به عوض آنکه، سعادت حقیقى کشور را تامین نماید، تلفات و خسارات فراوانى به ملت ایران وارد ساخت.»
نادر متعلق به طایفه افشاریا اوشار از اقوام ترک بود که با هراس از تهاجم مغول، موطن خود، ترکستان، را ترک کرده و در آذربایجان پراکنده بودند. شاه اسماعیل صفوى، گروهى از آنها را به کوچ اجبارى به ابیورد خراسان واداشت. در هر حال نادر از خانواده اى گمنام برخاسته بود و به همین دلیل است که میرزامهدى استرآبادى، مورخ برجسته نادر، مى نویسد: «گوهر شاهوار را نازش به آب و رنگ ذاتى خود است نه به صلب معدن.» و ظاهراً اگر نادر جوان، مورد توجه «بابا على بیگ کوسه» حکمران ابیورد قرار نمى گرفت، مطمئناً امروز هیچ نشانى از خود در کتابچه کاهى تاریخ به جا نگذاشته بود.

نادر همین که به اریکه قدرت نزدیک شد، پله هاى ترقى را پیمود و از مقام «تفنگچى آقاسى» به «ایشیک آقاسى» ارتقا پیدا کرد و بارها سرکرده سپاه باباعلى بیگ در نبردهاى مختلف شد. نادر، کم کم به شاه طهماسب هم نزدیک شد و عنوان معاون فرمانده کل ارتش ایران را از شاه طهماسب دریافت کرد. این پیوستگى نادر به شاه بى تاج و تخت اما آرمان زده صفوى، افق روشنى در برابر نادر مى گسترد.

در نخستین گام، نادر موفق شد ملک محمود سیستانى را شکست دهد، مشهد را تصرف کند و با خیانت همراهان ملک محمود، وى را از صحنه براند… گزارش فتح مشهد، بلافاصله به شاه طهماسب رسید، گزارشى که همچون مژده اى بود براى رسیدن به پیروزى هاى تازه و آینده اى روشن! شاه طهماسب، شادمانه به نادر لقب طهماسب قلى خان داد، یعنى چاکر طهماسب که در آن روزگار، هدیه ارزنده اى بود. اما این شادمانى هم دولت مستعجل بود. شاهزاده صفوى، رفته رفته از قدرت روزافزون نادر به هراس و دستپاچگى افتاد. نادر خودسرى هایى هم مى کرد که به این هراس دامن مى زد از جمله برخى از خزائن سلطنتى مشهد که متعلق به صفویه بود، توسط سپاه نادر چپاول شد، اگرچه این جواهرات بعدها از سوى نادر تسلیم شاه طهماسب شد اما خود زمینه مخالفت ها را فراهم کرد. 
یکى از مهمترین اختلافات میان نادر و شاه طهماسب، در تصرف هرات و سرکوبى افغان هاى ابدالى بروز کرد. شاهزاده صفوى که قدرت نیاکانش را، بر باد رفته مى دید مى خواست قبل از هر چیز اصفهان آزاد شود، اما نادر معتقد بود قبل از آن باید ابدالى ها را سرکوب کرد. پشت این ماجراها، نهایتاً شاهزاده، مطیع نابغه نوظهور شد و سوگند خورد دست از خصومت با نادر بکشد. نادر مقتدرانه، در چند نبرد پى درپى که مهماندوت و مورچه خورت معروف ترین آنهاست، افاغنه را به زانو درآورد و رداى تسلیم بر تنشان پوشاند تا بدین ترتیب هم سرزمینش را از چپاول نجات دهد و هم قدرتش را به رخ شاهزاده جوان صفوى بکشد. سربریده اشرف افغان به همراه مشتى جواهرات گرانبها و از جمله الماسى درشت، به اصفهان فرستاده شده، این خود فتح نامه پیروزى بود، به این ترتیب بود که نادر مغرورانه، شاه طهماسب را از سریر قدرت به زیر کشید اما هنوز جسارت آن را نیافته بود که خود را جانشین آوازه صفویه کند. در نتیجه نوزاد هشت ماهه شاه سرنگون شده را به نام شاه عباس سوم، پادشاه کرد و خود نیابت سلطنت وى را بر عهده گرفت تا پله پله به اوج قدرت رسد. در مراسم نوروزى سال ۱۱۴۸ بود که نادر، بزرگان را به دشت مغان فراخواند تا درباره امور مهم کشور به گفت وگو بپردازد. این در واقع فقط یک مقدمه چینى ساده بود براى رسیدن به قدرت بیشتر گرچه نادر خطاب به بزرگان مى گوید: «من آنچه حق کوشش بود به جا آوردم و مملکت را از تجاوز روس و عثمانى نجات بخشیدم و متجاسران افغان را نیز به جاى خود نشانیدم، اکنون نیاز به استراحت دارم و از شما مى خواهم که طهماسب یا فرزندش عباس را که هر دو زنده اند یا هر کس دیگر را مایلید به سلطنت انتخاب کنید.» اما ظاهراً در پى این گفتار، یک زیرکى سیاسى موج مى زد. نزدیکان نادر، مردم را تحریک کردند که نادر را براى سلطنت مجبور کنند. 

شاید از پیش، میان آنها و نادر توافقى پنهانى صورت گرفته بود. نادر در برابر این اجبار، واکنشى قدرتمندانه بروز داد و براى قبول سلطنت، شرط هاى چهارگانه اى گذاشت که اغلب، نشانگر نگره هاى اعتقادى اوست از جمله این که: «ایرانیان اعمال سب و رفض را که به وسیله شاه اسماعیل اول اعلام گردیده بود ترک کنند. با پیروى از تعالیم امام جعفر صادق (ع) آئین جعفرى را به عنوان رکن پنجم اسلام بپذیرند، ایرانیان از طرفدارى خاندان صفوى دست بردارند و هیچ یک از فرزندان آن خاندان را پناه ندهند و در نهایت اینکه سلطنت در خاندان نادر، موروثى باشد.» (تاریخ تحولات سیاسى اجتماعى ایران، ایران در دوره هاى افشاریه و زندیه _ رضا شعبانى _ نشر سمت _ ص ۳۸) ظاهراً نادر مى کوشید با چنین سیاست هایى، خاطره سلسله شکوهمند صفوى را به یکباره بزداید و خود یکه تاز میدان شود. 
وى در جهت همین سیاست بود که به تغییر لباس و تبدیل سکه پول مبادرت ورزید. اولین گام را نادر بلند برداشت و آن تسخیر سرزمین افسانه اى هندوستان بود. انگیزه ظاهراً سرکوبى حسین سلطانى، حاکم قندهار بود که مدام آشوب مى آفرید. نادر در این مسیر به هندوستان هم تاخت. ارمغان این سفر جنگى جواهرات سلطنتى بود و تخت طاووس و نه تخت مرصع و مقدارى مسکوک طلا و نقره و پارچه هاى قیمتى و وسایل خانه و اسلحه و توپ، هزار فیل، هزار اسب، هزار شتر، صد خواجه، ۱۳۰ نویسنده، ۲۰۰ آهنگر، ۳۰۰ بنا، صد سنگتراش و ۲۰۰ تاجر و همچنین ۶۰ هزار جلد از کتاب هاى خطى گرانبها. نادر در طول قدرت مدارى خود، بار ها به چنین تاخت وتاز هاى جهانگیرانه اى مبادرت ورزید، نادر در بازگشت از هند نقاشان هندى را دستور داد تا صورتش را نقاشى کنند. 
شاید نادر، آوازه اى فراتر از آنچه به چنگ آورده بود مى طلبید، ظاهراً دو تصویر از وى در لندن نگهدارى مى شود، علاوه بر آن کاسلز، نقاش جوانى بود که در بیش از هشت تابلو نبرد هاى شکوهمند نادر را ترسیم کرد. اما ظاهراً هرگز تصویرى از روزگار بیمارى و انزواى نادر حک نشده است. درست آن هنگام که پس از آن همه تاخت و تاز مغرورانه و قدرت طلبى دلیرانه، نادر به بیمارى درد معده مبتلا شد و بار ها پزشکان حاذق را به دربار خود کشانید، چهره تکیده نادر، پنجاه سال بعد از مرگش، از سوى عبدالله بن حسین، فرستاده عثمانى ها، این چنین ترسیم مى شود: «در چهره شاه ایران، آثار ضعف و پیرى ظاهر شده و چند تا از دندان هاى او ریخته است. رنگ چشم هاى نادر به زردى گراییده و بیشتر به مردى هشتادساله شبیه است تا مردى پنجاه و چند ساله، با این همه او جذابیت خود را حفظ کرده است.» و آیا این جذابیت با خشونت هاى افسار گسیخته اواخر عمر نادر که منجر به کور کردن فرزندش مى شود، رنگ نمى بازد؟! این پرسشى است که ظاهراً بى پاسخ مى ماند اما به هر حال به این چهره تکیده و استخوانى در آن سال هاى پایانى نمى آید که صاحب کلات باشد. اثر معروف نادر در کلات که گنجینه ذخایر نادرى است، توجه بسیارى از مورخان را جلب کرده است: «نادرشاه خزانه هاى خود را در ساختمان هشت گانه اى به نام «کاخ خورشید» در کلات بنا نهاد و برج هاى نگهبانى برپا داشت و تمام نقاط ضعیف دیوار ه هاى سنگى را نگهبان گذاشت و براى اطمینان و استحکام، سنگ هاى دیوار هاى اطراف کوه را صاف کرد که دسترسى بدان مشکل باشد.» (نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملى _ پناهى سمنانى _ ص ۲۵۳)

اما در نهایت نادر، ثروت هاى بى کران خود را و خاطرات تکتازى هایش را رها کرد و به دست یارانش کشته شد. او یکى از قربانیان توطئه ها و جنگ هاى خانگى بود، مردى که یکى از معاصرانش او را اینگونه توصیف مى کند: «… مردى را مى بینم که آغاز کار و تولدش چنان تاریک بود که به دشوارى مى شد تعیین کرد، این مرد، در پى مقصودى از روى عزم و ثبات… سازنده طالع آینده خود گشت. نقشه هاى خود را با تطبیقى خستگى ناپذیر به اجرا گذاشت تا اینکه… آسیا را به وحشت انداخت و حکمران مشرق زمین گشت…»

برخی از سخنان نادر شاه

نادر شاه افشار : میدان جنگ می تواند میدان دوستی نیز باشد اگر نیروهای دو طرف میدان به حقوق خویش اکتفا کنند .

نادر شاه افشار : سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته ام .

نادر شاه افشار : تمام وجودم را برای سرفرازی میهن بخشیدم به این امید که افتخاری  ابدی برای  کشورم کسب کنم .

نادر شاه افشار : باید راهی جست در تاریکی شبهای عصیان زده سرزمینم  همیشه به دنبال نوری بودم نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان ، چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است نمی توانی کاری کنی اما همه وجودت برای رهایی در تکاپوست تو می توانی این تنها نیروی است که از اعماق و جودت فریاد می زند تو می توانی جراحت ها را التیام بخشی و اینگونه بود  که پا بر رکاب اسب نهادم به امید سرفرازی ملتی بزرگ .

نادر شاه افشار : از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است.

نادر شاه افشار : اگر جانبازی جوانان ایران نباشد نیروی دهها نادر هم به جای نخواهد رسید .

نادر شاه افشار : خردمندان و دانشمندان  سرزمینم ، آزادی اراضی کشور با سپاه من و تربیت نسلهای آینده با شما ، اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد دیگر نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود . 

نادر شاه افشار : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند .

نادر شاه افشار : هر سربازی  که بر زمین می افتد و روح اش به آسمان پر می کشد نادر می میرد و به گور سیاه می رود نادر به آسمان نمی رود نادر آسمان را برای سربازانش می خواهد و خود بدبختی و سیاهی را ، او همه این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان می خرد پیشرفت و اقتدار ایران  تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم بدر می آورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن می راند …نادر شاه افشار : شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است .

نادر شاه افشار : فتح هند افتخاری نبود برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر بدنبال افتخار بودم سلاطین اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من بدور بود .

نادر شاه افشار : کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *