■ «ذبیح بهروز» :
{ در عرف مورخان عصر عباسیان ، یونانیان مردمی هستند که از «بابِل» که زادگاهِ «مانی» است به طرف مغرب مهاجرت کردهاند. یون و جوان و جاهل و فتی و جوانمرد ، همه از القابی است که فِرَق مانوی بر خود میگذاشتند. }
[قصهی سکندر و دارا ▬ اصلان غفاری ▬ دیباچه : رویهی 24]
نیز بنگرید به هنگامهی 11:40 تا 12:21 مستند «لوحهای بابلی و الکساندر» به کوشش «پرنیان حامد» و «نوید صلحدوست».
▬ هیرکانی :
ناحیهی «هیرکانی» را همان «گرگان» دانستهاند اما اشتباه است.
■ «پرنیان حامد» :
{ هیرکان ، گرگان امروزی نیست. هیرکان از یک سو همسایهی آسوریها (ارومیه) و مرز دیگرش به دریای خزر است. مردمش با «آران» ، همپیمان میشدند. در آذربایجان خاوری است …
گزنفون مینویسد :
< هیرکانیها همسایهی آشوریها و لیدیها بودند. > }
[اسکندر تاریخ ایران ، الکساندر یونانی نیست ▬ پرنیان حامد ▬ رویهی 38]
■ «اصلان غفاری» :
{ روایت دیگر از پلوتارک :
< «سزار» در این تاریخ ، سودای جنگ با اشکانیان را در سر میپخت تا پس از تسخیر «هیرکانی» و احاطه به دریای خزر و قلل شامخ قفقاز به تسخیر سرزمین پونت پردازد و سکاها را مغلوب نماید و از آنجا به اقوام مجاور سرزمین ژرمنی حمله برد. >
… اگر رومیها برای تسلط به دریای خزر و قلل شامخ قفقاز ، لازم باشد ابتدا هیرکانی را تسخیر کنند ، این هیرکانی ، گرگان واقع در جنوب شرقی دریای خزر نمیتواند باشد و بدون تردید گرجستان یا گرگستان و به تعبیر دیگر همان گرگان واقع در ماورای ارس میباشد. }
[قصهی سکندر و دارا ▬ اصلان غفاری ▬ رویهی 144]
▬ باختر (باکتریا) :
باختر را همان «بلخ» دانستهاند که باز هم نادرست است.
■ «احمد حامی» :
{ باکتریا را بلخ نوشتهاند که درست نیست. باکتریا جایی بوده در خاور سرزمین سکاهای اروپایی و خاور رود «تاناایس» («دن» امروزی) که آن را از سرزمین سکاها جدا میکرده است …
به نوشتهی هرودوت ، رود تاناایس مرز میان اروپا و آسیا بوده … «کنت کورث» نوشته است که رود تاناایس ، باکتریها را از سکاها جدا میکند.
این رود میان آسیا و اروپا روان است. به این نوشتهها ، باکتریا جایی بوده در شمال دریای سیاه و در خاور رود «دن». }
[سفرجنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و به هندوستان بزرگترین دروغ تاریخ است ▬
احمد حامی ▬ رویهی 16]
▬ روم :
همانطور که میدانیم ، امروزه هرگاه سخن از «روم» به میان میآید ، نگاهها به سوی «رُم» (ایتالیا / اروپا) میرود.
در حالی که در نواحی غربی ایران نیز سرزمینی به نام «روم» وجود داشته است.
■ «پوران فرخزاد» :
{ «یعقوبی» در تاریخ خود از شهری به نام «رومیه» در مدائن یاد میکند. }
[کارنامهی به دروغ ▬ پوران فرخزاد ▬ رویهی 146]
■ «امید عطاییفرد» :
{ در نوشتارهای پهلوی ، «روم» را به گونهی «هروم» میخواندند. «نظامی» در اسکندرنامه
نام پیشین «بردع» را که در قفقاز واقع است ، «هروم» دانسته است.
به نوشتهی مجملالتواریخ ناحیهی «حلوان» را «روم» میخواندند. }
[مرز مزدایی ▬ امید عطاییفرد ▬ رویهی 298]
■ «نظامی گنجوی» :
هرومش لقب بود ز آغاز کار ————- کنون بردعش خواند آموزگار
با نگرش به این نکتهها و بسیاری نکتههای دیگر ، آشکار میشود که پای «الکساندر مقدونی» به درون و شرق ایران نرسیده است ، چه رسد به هندوستان!!
■ «چند تن از خاورشناسان فرانسوی» :
{ از ازمنهی مربوط به اسکندر و ابتدای سلسلهی سلوکی و زمان پادشاهی «یونان و باکتریان» در مشرق ایران ، هیچ نوع مدرکی به دست نیامده است. }
[برداشت از قصهی سکندر و دارا ▬ اصلان غفاری ▬ رویهی 162 ▬ بازگفت از :
کتاب «تمدن ایرانی» ▬ نوشتهی چند تن از خاورشناسان فرانسوی]
استاد : اصلان غفاری به نکتهی بسیار جالبی اشاره کرده است :
{ همان طور که طی رفتن (الکساندر) به مشرق ، اطلاعات ناقص میشود … (در هنگام بازگشت) برعکس ، هرچه به بابِل و غرب ، نزدیک میشود ، اطلاعات جغرافیایی روشنتر میگردد. }
[قصهی اسکندر و دارا ▬ اصلان غفاری ▬ رویهی 185]
میپردازیم به دروغ «آتش گرفتن تخت جمشید به دست الکساندر». استاد بسیار گرامی ، زندهیاد «احمد حامی» که از رازآشنایان بودند ، فرمودند :
{آتشسوزی در تخت جمشید به دست اسکندر مقدونی و سپاهش یا هر کس دیگر دروغی بسیار بزرگ است زیرا :
▬ جوری که اسکندر نامهها نوشتهاند که بیشتر قصر را از چوب «سدر» ساخته بودند درست نیست. تخت جمشید را در سنگ ، روی سنگ و با سنگ ساخته بودند.
تنها هنگام تشریفات ، روی ستونها الوار کار میگذاشتند و روی الوارها چادر میکشیدند و پس از انجام شدن تشریفات ، آنها را برمیچیدند …
▬ سنگ آهک کربنات کلسیوم CaCo3 است که زیر فشار یک آتمسفر ، در گرمای4/894 درجه با گرفتن 391 کالری گرما هر گرم ، میپزد و به 05/44% CO2 و 07/56% CaO تجزیه میشود. گاز CO2 به هوا میرود و آهک زنده CaO میماند. آهک زنده با آب ترکیب شده ، آهک شکفته Ca(OH)2 میشود و 280 کالری گرما از هر گرم آزاد میگردد.
اگر تخت جمشید در آتش سوخته بود ، باید سنگهای بالاتنهی آن در شعلههای آتش و سنگهای پایینتنه و کف آن زیر جسمهای سوزان فروریخته ، کمی پخته باشند. آب باران و برف با پوستهی سنگ آهک پخته ، ترکیب آهک شکفته Ca(OH)2 داده باشد و آن را شسته باشد.
سنگهایی را که تازگی از زیر خاک بیرون آوردهاند ، به ویژه سنگهای ازارهها و کفها ، همگی سالماند و آج تیشهی سنگتراشان زمان هخامنشیان روی آنها هنوز به جا مانده است. این نیز میرساند که تخت جمشید نسوخته است. }
[سفرجنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و به هندوستان بزرگترین دروغ تاریخ است ▬ احمد حامی ▬ رویهی 69 و 70]
از سوی دیگر ، کتیبهای از زمان «ساسانیان» در تخت جمشید باقی مانده است!.
■ { در ماه اسپندارمز به سال 22 پادشاهی خداپرست خدایگان شاهپور پادشاه ایران و غیر ایران که از نژاد خدایان است (که نژادش به خدایان پیوسته است).
در آن زمان بود که شاپور سکانشاه پادشاه هند و سیستان و تخارستان دبیران دبیر پسر خداپرست خدایگان هرمزد پاشاه … از درگاه خدایگان نماز برد ، مرخص گردید و به این راه بر استخر اندر سوی سیستان شد و به مبارکی و صواب بر صدستون آمد. پس اندرین کاخ غذا خورد … }
[برداشت از : تمدن ساسانی ▬ جلد اول ▬ علی سامی ▬ رویهی 66]
همچنین نگاه کنید به هنگامهی 6:24 مستند «لوححای بابِلی و الکساندر» به کوشش «پرنیان حامد» و «نوید صلحدوست».
آیا پادشاه ساسانی ، در ویرانههای تخت جمشید به برگزاری میهمانی پرداخته است؟!
بنابراین آشکار است که تخت جمشید تا زمان ساسانیان ، سالم بوده است.
باز هم یادآور میشویم که در این جستار به هیچوجه به طور کامل و مو به مو به این ماجرا نپرداختهایم و فقط برخی از کلیات را بازگو کردهایم.
هماینک میپردازیم به کیستی(=هویت) اسکندر.
به عقیدهی ما ، اسکندر از تبار اشکانیان و سردودمان این سلسله ، و پیرو آیین کهن «میترایی» بوده است.
دربارهی آخرین لحظههای زندگی «داریوش سوم» (آخرین پادشاه هخامنشی) گفتهاند که :
{آنگاه دستش را به سوی «پولیس ترات» دراز کرد و در حالی که میگفت : این علامت حقشناسی مرا به الکساندر برسان ، دیده بر هم گذاشت و در گذشت.
پس از چند لحظه الکساندر به آنجا رسید و پس از آگاهی از آن رویداد در حالی که به جسد خونآلود پادشاه هخامنشی ، خیره شده بود به سختی به گریه در آمد.
سپس چنان که «گیرشمن» گفته است ، ردای ارغوانی خود را که همرنگ ردای «بغمِهر» بود به روی جسد او پهن کرد و از آن پس فرمان داد تا جسد شهریار ایران را با احترامات بسیار در ارابه حرکت داده و ان را به آرامگاه شاهان در پارس رسانیده و در آنجا در کنار گور نیاکانش و به خاک بسپارند.}
[کارنامهی به دروغ ▬ پوران فرخزاد ▬ رویهی 386]
در ماجرای «الکساندر مقدونی» بارها و بارها با پدیدههایی چون «مار» ، «کلاغ» و «ردای ارغوانی» که از نمادهای میترایی هستند روبرو میشویم.
در متنهای یونانی ، دربارهی یورش الکساندر به «غزه» نوشتهاند :
{ در این موقع به قول پلوتارک ، کلاغی در هوا پدید آمده خاکی را که در چنگال گرفته بود رها کرد و آن به سر اسکندر ریخت. بعد کلاغ رفت و بر برجی که آن را با قیر ، اندوده بودند نشست و پرهایش به قیر چسبید چنانکه دیگر نتوانست بلند شود و سپاهیان غزه آن را گرفتند. این قضیه توجه مقدونیها را جلب کرد. }
[تاریخ ایران باستان ▬ حسن پیرنیا ▬ رویهی 1210]
و باز در بخشی دیگر از داستان الکساندر هنگام رفتن او به مصر ، زمانی که در صحرا گرفتار میشوند :
{ اول مقدونیها تحمل کردند ولی همین که داخل صحرا شدند دیدند دریایی در پیش دارند از ماسه و ریگ روان و این صحرا را نه کرانی است ، نه چشمهای ، نه زراعتی و نه درختی.
مشکهای آب که بر پشت شترها حمل میشد کافی برای سیراب کردن اسکندر و همراهان او نبود و آفتاب سوزان میرفت عنان تحمل و بردباری را از دست مقدونیها برباید که در این حال به گفتهی پلوتارک ، دیودور و غیره ، ابر سیاهی پدید آمده (!!) آفتاب را پوشید و پس از آن بارانی بارید (!!) که باعث نجات مقدونیها گردید.
بعد از جهت ریگ روان ، مقدونیها راه را گم کردند و چنانکه باز مورخین یونانی نوشتهاند دستهای از کلاغها پدید آمدند و مقدونیها از دنبال آنها حرکت کرده راه را یافتند.
آریان از قول بطلمیوس گوید که 2 مار ، راهنمای اسکندر گشتند. }
[تاریخ ایران باستان ▬ حسن پیرنیا ▬ رویهی 1215]
در ماجرای الکساندر ، دروغهای شاخداری مانند همین «ابر سیاه» به فراوانی دیده میشود که ما برای پرهیز از زیادهگویی از پرداختن به آن ، خودداری میکنیم.
اما نکتهای که بیشتر توجه ما را جلب میکند این است که باز هم کلاغان و ماران میترا به یاری الکساندر آمدهاند.
به نوشتهی «خواندمیر» در «حبیبالسیر» ، «دارا» در آخرین لحظهی زندگیاش به اسکندر میگوید که :
{ بکوش تا پس از من هر گز بیگانه را بر ممالک عجم ، مسلط نسازی. }
[برداشت از : کارنامهی به دروغ ▬ پوران فرخزاد ▬ رویهی 315]
آیا «دارا»(=داریوش) در آخرین لحظهی زندگی به یک بیگانه ، سفارش کرده که نگذار ایران به دست بیگانگان بیفتد؟! بنابراین آشکار است که داریوش در آن لحظه در حال گفتگو با یک ایرانی بوده است.
نکتهی قابل توجه دیگر ، رفتار اسکندر با قاتلان داریوش است. میدانیم که اسکندر ، قاتلان داریوش را مدتها دنبال میکند و بالاخره آنها را دستگیر کرده و اعدام مینماید.
{وقتی الکساندر با «بسوس» (قاتل داریوش سوم) که اسپیتامن او را زنجیر کرده بود روبرو شد با خشم به او گفت :
< کدامین حیوان ، زهر خود را در تو ریخت که این جسارت را پیدا کردی تا پادشاهی را که ولینعمت تو بود گرفته ، در زنجیر کرده و بکشی. بعد هم با وقاحت تمام به پاداش پدر کُشی (پادشاهکشی) خود را پادشاه بخوانی! }
[برداشت از : کارنامهی به دروغ ▬ رویهی 441]
چنین حساسیتی بر عهد و پیمان ، برای کسی که «مِهر» را میشناسد فقط و فقط یک پیام دارد!.
بیشک چنین منشهایی از آن «اسکندر ایرانی / میترایی» است و نه یک بیگانهی بی سر و پا که اصلاً معلوم نیست بر چه آیین و مسلکی بوده است.
طبق متون یونانی ، پیش از روانه شدن الکساندر به سوی تخت جمشید ، شخصی به نام «تیریداد» (که نامی میترایی است) لطف بزرگی در حق او میکند! :
{ سرانجام الکساندر مقدونی به سوی شهر! تخت جمشید روانه شد. در حالی که پیش از آن ، مردی به نام «تیریداد» خزانهدار تخت جمشید به نامهای به او خبر داده بود که چون مردم شهر ، آگاه شدهاند الکساندر مقدونی به زودی وارد میشود ، در اندیشهی غارت شهر هستند و بهتر آن است که تا این کار انجام نشده ،شما زودتر وارد شوید.}
[برداشت از : کارنامهی به دروغ ▬ رویهی 343]
دریکی از نامههایی که الکساندر برای داریوش سوم نوشت ، به او میگوید :
{ شما پس از اینکه «آرسس» و «بغواس» را به قتل رساندید ، تمام فرمانروایی را بر خلاف قوانین ایران غصب کردید. }
[برداشت از کارنامهی به دروغ ▬ رویهی 294]
در جای دیگر الکساندر میگوید که من :
{ بیشتر به او (داریوش سوم) به چشم آدمکشی نگاه میکنم که با مسموم کردن یارانش (بغواس) آنان را از پای در میآورد. }
[کارنامهی به دروغ ▬ رویهی 322]
«پوران فرخزاد» دربارهی حساسیت فراوانی که الکساندر نسبت به بغواس از خود نشان میدهد ، میگوید :
{ به راستی این همه توجه به مسموم شدن «بغواس» چرا باید آنهمه برای الکساندر بیگانه با راز و رمزهای سیاسی دربار پارسی ، مهم باشد که در جای جای نامهها و گفتههایش ، بارها با بازگشت به این رویداد ، داغش را تازه میکند! }
[همان ▬ رویهی 323]
«بغواس» یکی از سیاستمداران اواخر دورهی هخامنشی بود که برخی او را یک میترایی دانستهاند.
هنگامی که اوضاع تاریخی ایران پس از سلسلهی هخامنشیان را میخوانیم با سلسلهای یونانی به نام
«سلوکی» و فرهنگی به نام «هلنیسم» (که آن را به «یونانیمآبی» ترجمه کردهاند) روبرو میشویم. دربارهی سلسلهی سلوکی همان طور که پیشتر نیز گفته شد در داخل و شرق ایران هیچ سندی از این سلسله نیست.
و پس از فروپاشی هخامنشیان ، برخی از یونانیان فرصتطلب توانستند در نواحی غربی ایران ساکن شوند.
و اما دربارهی فرهنگ «هلنی» :
■ { نکتهی جالب آن است که در نوشتارهای کهن به اقوام یونانی به هیچ وجه «هلن» خطاب نمیشده و در اشعار «هومر» صحبت از قوم «آخائی» و بعداً«دوریان» است و رومیان نیز که این کشور کوچک (یونان) را به امپراتوری عظیم خود منضم کردند ، آن را «گرک» یا «گریک» گفتهاند و مسلماً اطلاق کلمهی «هلن» به یونان نیز برای انحراف اذهان از منشأ هلنیسم و «دین مِهر» بوده است.
لقب «مِهر» یا «میترا» در اصطلاح یونانی : «هلیوس انویکتوس» Helios Invictus یا «مِهر شکستناپذیر» بوده است و پیداست که کلمهی «هلن» که در آثار قدیم یونان نیز به معنی «بغانی» (Pagan) به کار رفته تا چه حد با واژهی «هلیوس» (مِهر) یونانی ارتباط و خویشاوندی دارد. و از طرفی دیدیم که امپراتور طرفدار دین مِهر : «جولیانوس» که آداب دین مِهر را تجدید نموده ، نهضت خود را «هلنیسم» نامیده است. }
[قصه ی سکندر و دارا ▬ اصلان غفاری ▬ رویهی 251]
■ «محمد مقدم» :
{ واژهی «هلنیسم» یا «یونانیگری» را اروپاییان در سدهی 19 برای فرهنگ دورهای که «دین مِهر» فرهنگ و هنر نوینی به جهان آورد تراشیدند ؛ به گمان آنکه کشور گشایی اسکندر ، سبب گسترش فرهنگ یونانی در جهان باستان شده. برساختن این واژه برای معنایی که به آن داده شده ، چون از سدهی 19 است شایستهی بحث نیست. ولی صفت «فیل هلنس» که روی کههای اشکانی دیدهاند در خور بررسی است. اگر هلن در این واژه به معنای یونانی باشد ، میگویند که نخستین بار به فرمان شاهنشاهان اشکانی ، در شهرهای یونانی که زیر فرمانروایی آنها بوده ، روی سکهها زده شده است. از سوی دیگر ، باید در نظر داشت که واژهی «هلیو – س» (خورشید) در صرف به گونهی «هلیو – ن» در میآید. خود واژهی هلن در پارهای از نوشتههای کهن به معنای «پیرو دین بغانی» به کار رفته است و در معنای آن در انجیل یونانی ، آشفتگیهایی دست داده است. واژهی «خردوس» (=فیل هلن) به معنای «دوستار خورشید» که در وصف اشکانیان در تاریخ طبری به کار رفته شایستهی بررسی است.
برای دستگاههایی که نمیخواستند نامی از «مِهر» و اثری از دین او بماند ، تهیگی(=خلئی) در تاریخ پدید میآمد که باید ناچار با داستانی پُر شود و برای این کار ، دست به دامن اسکندر زدند …
داستان اسکندر چنان با مِهر آمیخته شده بود که در «برهان قاطع» آمده است که : » نام مادر او(=اسکندر) ناهید بود و بعضی گویند اسکندر ، پیغمبر شد.«
در یک نوشتهی سریانی چنین امده است :
< و چون دارا(=داریوش) ، اسکندر را دید بر او نماز برد. چون باور داشت که اسکندر ، مِهر خداوند است و فرود آمده است که به ایرانیان ، یاری دهد. چون جامهی او مانند خدایان بود و تاجی که بر سرش نهاده بود با پرتو نور میدرخشید.> }
[جستاری دربارهی مِهر و ناهید ▬ محمد مقدم ▬ رویهی 78 و 79]
در اساتیر ایرانی نیز مادر میترا : «آناهیتا» (ناهید) میباشد.با توجه به مطالبی که در این جستار آمد و صد البته بسیاری مسائل دیگر ، به نظر میرسد زمان آن رسیده که ما ایرانیان از این خواب گران و دراز بیدار گشته و در کنار استاد ، زندهیاد : «احمد حامی» ، سفر جنگی اسکندر مقدونی به درون ایران و به هندوستان را بزرگترین دروغ تاریخ بخوانیم ، و بدانیم که جنگ «داریوش» و «اسکندر» ، نه یک جنگ خارجی بلکه یک جنگ داخلی بوده و حکومت از یک خاندان ایرانی به یک خاندان ایرانی دیگر رسیده است.
(پایان …)
نگارنده: جمشید کیانی
لینک این مطلب در تالار گفتمان: