محّمد زكرياي رازي به روايت استاد حلبي
تازيان و ايرانيان
اگر چه ايران، تسليم تازيان شد وليكن فرزندان برومند اين سرزمين كه با فرهنگ باستاني ميهن خود آشنايي داشتند و زبان و فرهنگ و تاريخ قوم غالب را نيز به خوبي ميدانستند درصدد برآمدند كه هم تازيان را به عظمت فكري پارسيان و نياكان خويش آگاه كنند و هم، همميهنان خويش را كه كمكم داشتند آداب و رسوم پدران را فراموش ميكردند- به ياد تمدن و فرهنگ قديم خودشان بيندازند از اين جماعت، يكي كه از مردم فيروزآباد فارس بود كه پس از پذيرفتن دين جديد به نام (عبداللّه) شناخته شد او در اين كار همت نمود و هر چه ميتوانست از كتب ايراني و هندي كه به پهلوي در آمده بود، به زبان تازي ترجمه كرد و بدين واسطه هم تمدن قديم ايران را زنده كرد و به يادها انداخت و هم اهميت ايرانيان و مقام آنان را در تمدن عالم به منصه بروز و ظهور نشانيد. و از آنجا بود كه برخلاف دورهي امويان كه در آن اعراب با تعصب شديد به شعر و تاريخ و انساب و آداب خود پاي بند بودند و تحقير و ظلم را نسبت به ايرانيان و روميان به منتهي درجهي شدت خود رسانده بودند، چون در روزگار عباسيان كمكم از حالت بدويت و تنگ نظري بيرون آمدند و به شهر نشيني خوگرفتند، دانستند كه غير از شعر و حداء شتر (آوازي كه شتران را بدان رانند) در دنيا علوم ديگري نيز وجود دارد، اين بود كه به اقتباس از علوم و آداب كشورهاي غيرعربي پرداختند و هر كجا در مدارس « حران » و « جندي شاپور » و ديگر حوزههاي علم و دانشمندي و يا صاحب فضيلتي سراغ گرفتند، به دور خود جمع كردند و با صلات و عطاياي بزرگ بنواختند.
در دورهي منصور (136 -158) خليفه عباسي كتابهاي مهم نجوم و هيأت را به عربي ترجمه كردند كه مهمترين آنها يكي المجسطي (Almageste=) بزرگترين يادگار هيأت قديم، اثر بطليموس است. كتابهاي طب و رياضي در زمان هارون ترجمه شد و دورهي مأمون كتابهاي منطقي و فلسفي به زبان تازي در آمد. اين روشي بود كه در حوزه علمي بغداد بود. اما در شمال ايران ملوك خراسان كه خود نيز سني و مطيع خلفا بودند – و يا به ظاهر اطاعت مينمودند. براي اقتداء از خليفگان عباسي يا به سبب هم چشمي با آنها، حكيمان و عالمان بزرگ را به دربار خود دعوت كردند و در بزرگداشت آنان از هيچ چيز فروگذار نشدند و تا حدي كه توانستند دورهي درخشان ساسانيان را از نو تجديد كردند. يكي از كارهاي مهم آنان اين بود كه به دستور آنها برخي كتابهاي مهم تازي به فارسي درآمد- در اين دوره تفسير طبري و تاريخ طبري را ابولفضل بلعمي وزير دانشمند اين دودمان و جمعي ديگر از فاضلان به فارسي ترجمه كردند و كساني كه اين دو كتاب را – ولو به جمال – خوانده باشند، خدمت سامانيان را به زبان پارسي در مييابند اما به واقع بزرگترين خدمات سامانيان به ايران، بل به تمدن جهان، اين بود كه ابنسينا و ابوريحانبيروني و محمدبن زكرياي رازي را تربيت كردند.
بزرگان و اميران ساماني به هنر پروري و جمع كردن شاعران بزرگ و نويسندگان و عالمان و حكيمان عاليمقدار به دربار خود همت كردند. و شاعران بزرگي از قبيل، رودكي (در گذشته 329 ه) و شهيد بلخي (در گذشته 325 ه) و دانشمنداني همچون محمدبنزكرياي رازي و ابوريحان بيروني و ابوعليبنسينا را به دربار خود خواندند و آنها را گرامي داشتند.
جالينوس العرب!
ابوبكر محمدبن زكريابنيحييالرازي كه «جالينوسالعرب» (1) لقب يافته، يكي از مشاهير طبيبان و حكيمان و كيمياگران ايران و عالم اسلام و يكي از مفاخر و نوابغ جهان است. رازي به قول بيروني در اول شعبان 251 در ري از مادر زاده شد.
چون از كودكي به كسب علوم شوقي وافر داشت، در همين شهر بزرگ به تحصيلات عميق خود در فلسفه و رياضيات و ادبيات و نجوم مشغول گشت و دور از حقيقت نيست كه تحصيل كيميا را در همين دوره جواني در ري آغاز كرده باشد.
سنت شكني رازي
رازي كاري كرد كه بس عظيم و خطير بود؛ كاري كه باعث شد بزرگان معاصر و آيندگان برضد او قيام كنند. نتيجهي همين اقدام رازي بود كه ابنسينا او را متطبب گفت و با حدت هر چه تمامتر ورود او را در مباحث فلسفي ناروا دانست. ابوحاتم رازي وي را ملحد خواند، ناصرخسرو بزرگ اسمعيليه او را نادان و جاهل و غافل و مهسوس (2) بيباك ناميد. ابنحزم سخنان او را از قبيل دعاوي و خرافات بيدليل شمرد، موسيبنميمون افكار فلسفي او را هذيانات قلمداد كرد. ولي بالاتر از همه داوري ابنسينا بود. ابوريحان بيروني (در گذشته 440 ه.ق) دانشمند معاصر ابنسينا هجده سؤال علمي مختلف از ابنسينا كرده كه در برخي كتب، از جمله نامهي دانشوران (3) آمده است. در ضمن يكي از آن سؤالها كه بيروني از آراء رازي استفاده كرده بود شيخ در جواب او گفت: «گويي تو اين اعتراض را از محمدبنزكريايرازي آن متكلف فضولي گرفتهاي كه بر الهيات شرحها نوشت و از حد خود تجاوز كرد و نظر در شيشههاي بول بيماران را فرو گذاشت، لاجرم خود را رسوا كرد و جهل و ناداني خود را آشكار ساخت…»
اعتقاد رازي به قدماء پنج گانه
رازي معتقد بود كه پنچ چيز قديم است يعني از روزي كه جهان بوده اين پنج چيز نيز بودهاند، و آنها عبارتند از آفريدگار – نفس كلي – هيولاي نخستين- مكان مطلق يا خلاء – دهر يا زمان مطلق (4) . بعضي از محققان گفتهاند كه رازي اعتقاد به قدماء پنج گانه را از حرانيان گرفته است ليكن درست آن است كه عقيده مذكور بعد از رازي بين حرانيان راه يافته است (5) .
ابوريحانبيروني گفته كه رازي اين عقيده را از يونانيان گرفته است. صحيح آن است كه ابنحزم در كتاب الفضل گفته: «مجوس را اعتقاد بر اين است كه خالق عالم: يعني اورمزد و ابليس: يعني اهرمن و گاه: يعني زمان و جاي: يعني مكان و خلاء و تورم: يعني جوهر يا هيولي يا سرشت يا خميره، پنج قدميند.» قول مسعودي نيز دربارهي عقيدهي مجوسان قول مذكور را تأييد ميكند (6) و از اينجا ميتوان حدس زد كه شايد رازي تحت تأثير انديشههاي فلسفي قديم ايرانيان قرار گرفته است.
ابنحزمظاهريِ اَنْدَلُسي در رد اين عقيده رازي رسالهاي نوشته و پنج قديم مجوسان را كه رازي هم از آن پيروي كرده بود مردود دانسته است از اين پنج قديم كه گفتيم: دو قديم حي و فاعلند و آن دو «خالق» و «نفس كلي» هستند و يكي حيات ندارد و منفعل است و آن «هيولاي» اول است كه جميع اجسام موجود در عالم هستي از او پديدار آمده است و دو قديم ديگر يعني «خلاء» و «دهر» نه حياند و نه فاعلند (7) .
اعتقاد رازي به ايجاد شدن عالم از صانع حكيم
در مورد ايجاد شدن عالم از صانع حكيم رازي گويد كه: بيكي از دو وجه ممكن است صورتپذير باشد. يا به «طبع» و يا به «اراده» اگر به طبع باشد، لازم است مطبوع محدث باشد، و از اينجا نيز لازم ميآيد كه صانع هم محدث باشد، زيرا ميان موجودي كه به طبع موجد ايجاد شده باشد با موجد فاصله متناهي خواهد بود وليكن اگر به خواست وارده صانع باشد لازم ميآيد كه صانع پيش از محدث موجود بوده باشد و براي آنكه صانع از ارادهي نيافريدن به ادارهي آفريدن بيايد ميبايست قديم ديگري با وي بوده باشد كه او را بدين فعل راه نمايد و آن قديم ديگر نفس است و از اينجا برميآيد كه رازي عالم را محدث ميپندارد، برخلاف ارسطو كه عالم را به مقايسه با قدم خالق هم قديم ميداند.
عقيده رازي دربارهي دين
رازي طبيب بود و اهل استقراء و تجربه و مشاهده. از اين گذشته رازي – برخلاف بعضي از حكيمان و متكلمان – هيچ وقت نميتوانست قبول كند كه ميتوان دين را بافلسفه سازگار كرد، در نظر رازي و هر شخص منصف ديگر حكمت يونانيان را با عقيدهي ايمانيان موافق نميتوان ساخت، آخر راه آن، نص و خبر است و راه اين عقل و نظر، و تفاوت از زمين تا آسمان است. از آن گذشته رازي در تمام مذاهب به ديده انتقاد نگريسته و براي بعضي از آنها از قبيل: ديصانيه و محمره و مذاهب غاليهي شيعه به شدت رد نوشته، چنان كه براي اظهار مخالفت خود با تمام اديان كتاب « النبوات » را كه به «نقص الاديان» معروف است و نيز «حيل المتنبين» معروف به « مخاريق الانبياء » را نوشت، البته از اين دو كتاب فعلاً اثري نمانده ولي ابوحاتمرازي (وفات 322) مؤلف كتاب « أعلام النبوة » از آن نام برده و اصول مناظره خويش را با محمدزكريايرازي ذكر كرده كه در ضمن آن اصول عقايد رازي را هم بيان ميدارد (8) . اما خلاف رأي كساني كه معتقدند با بيانات ابوحاتمرازي ميتوانند گفتار راستينرازي را در باب دين دريابند، در اين كتاب ابوحاتم همهي بحثها را خود آغاز كرده و خود نيز به نفع خود به پايان برده است و اعتقاد اصلي محمدزكريا روشن نشده است!
فرزند زكرياي رازي
پسر زكريايرازي در نزديكي طهران به سال 251 هجري تولد يافت و پس از رسيدن به سن رشد و كمال به تحصيل علوم رياضي و منطق و طب و فلسفه پرداخت. گفته شده است او نزد شخصي كه به عنوان بلخي شهرت داشت و در بلاد مختلف به سير و سفر ميپرداخت فلسفه آموخته است (9) .
سخن رازي درباره خود
رازي در صفحات آخر كتاب السيرةالفلسفيه خود ادّعا كرده كه در حدود دويست كتاب يا مقاله و رساله نوشته است كه البته تنها به فلسفه اختصاص ندارد. او سپس ميگويد اگر با اين اندازه از علم و معرفت و با اين مقدار از كارهاي فلسفي و علمي كه انجام دادهام هنوز شايستگي عنوان فيلسوف بودن را نداشته باشم چه كسي در اين روزگار ميتواند فيلسوف شناخته شود؟
رازي ميگويد: ما اگر چه در مقام مقايسه با سقراط شايستگي عنوان فيلسوف بودن را نداريم ولي نسبت به كساني كه از فلسفه بيبهره ماندهاند شايسته است كه فيلسوف شناخته شويم. او در اين سخن مراتب ارادت و و اخلاق خود را نسبت به سقراط ابراز داشته و به طور اشاره او را بزرگترين فيلسوف دانسته است. مؤيد اين ادّعا آن است كه رازي در آغاز كتاب السيرةالفلسفيه سقراط را امام و پيشواي خود شمرده و در تمجيد از مقام اين فيلسوف به هيچ وجه كوتاهي نكرده است.
ويژگيهاي آثار فلسفي رازي
بررسي آثار فلسفي زكريايرازي به ويژه دو كتاب السيرةالفلسفيه و الطبالروحاني او به روشني نشان ميدهد كه اين فيلسوف براي فلسفه اهميت بسيار قائل است و عقل را اساس سعادت و مدار زندگي ميشناسد. او در فصل هفدهم كتاب الطبّالروحاني ميگويد: آنچه موجب حسن معاش گشته و تعاون و همياري انسانها را با يكديگر فراهم ميآورد جز عقل چيز ديگري نيست. بزرگترين نعمت خداوند عقل است و عقل همان چيزي است كه بيشترين سود را براي بشر به ارمغان ميآورد. به وسيلهي عقل است كه انسان بر ساير موجودات برتري يافته و ميتواند به بزرگترين آرزوهاو مهمترين مقاصد خود دست يابد. از طريق عقل انسان به معرفت پروردگار نائل ميگردد و معرفت پروردگار بزرگترين چيزي است كه ما ميتوانيم از آن بهرهمند شويم. وقتي عقل تا اين درجه والا و بلند پايه است سزاوار نيست كه ما از مقام و مرتبهي آن بكاهيم و چيزي كه همواره حاكم است محكوم به شمار آوريم.
همان گونه كه گذشت زكرياي رازي در فصل شانزدهم كتاب الطبالروحاني خود به مسئلهي مذهب نيز اشاره كرده و آن را عقلاني ندانسته است. عين عبارت او در اين باب چنين است «… فأما المذهب فأنّه ممّا يحتاج فيه الي كلام يبّين به انّه عرضّ هوايي لاعقلي» (10) . چنان كه در اين عبارت مشاهده ميشود رازي مذهب را يك امر عقلي ندانسته است. او بيش از هر چيز ديگر به عقل تكيه كرده و آن را چراغ راه سعادت ميشناسد. سخنان رازي در باب عقل و اهميت آن به گونهاي ابراز شده كه قرنها بعد، در كلمات انديشمندان مغرب زمين شبيه آن به صورت شعار عصر روشنگري مشاهده ميشود. شعار عصر روشنگري مغرب زمين جملهاي بود كه در آن گفته ميشد: «براي دانستن و فهميدن شجاعت داشته باش».
رازي؛ عقل گراي محض!
ايمانوئل كانت فيلسوف معروف آلماني معتقد است سرشت راستيش عصر روشنگري عبور انسان از قيموميت است كه خود بر خويش تحميل كرده است. قيمومت يعني ناتواني انسان در به كار بردن فهم خود، بدون راهنمايي ديگري. اين قيمومت خود خواسته است. زيرا علت آن در ضعف عقل و سستي فهم نيست بلكه منشأ آن بيتصميمي و فقدان شجاعت در به كار بردن فهم، شناخته شده است. به همين جهت در شعار عصر روشنگري روي اين جمله تأكيد ميشود كه «شجاع باش و فهم خود را به كار بر» كساني ميگويند اگر صفتي وجود داشته باشد كه بتوان با آن دوران روشنگري را توصيف كرد به نظر ميآيد آن صفت اين باشد كه دوران روشنگري عصر عقلگرايي محض است. يعني بيهيچ قيد و شرطي به برتري و تقدم انديشه و نظريه اعتقاد دارد (11) .
پرواضح است محمدبنزكريّاي رازي به عصر روشنگري تعلق نداشته است و اساساً زمان زندگي او با آنچه در دوران روشنگري مغرب زمين رخ داد تفاوت بنيادي دارد. ولي در اين مسئله نيز ترديد نيست كه اگر شعارهاي عصر روشنگري مغرب زمين با صراحت تمام با دين و مذهب بيگانه است عقلگرايي افراطي رازي نيز با دين و مذهب چندان سازگار نيست. محمد زكرياي رازي خودبه اين ناسازگاري پيبرده بود و در مواردي كه فرصت مييافت به بينيازي مردم از دين اشاره ميكرد. او ضمن اينكه اوقات خود را به نوشتن و تأليف كتاب صرف ميكرد به مناظره و بحث نيز علاقه داشت.
چالش دو رازي در ري
رازي در مدت عمر خود با اشخاص مختلف مناظراتي داشته كه دو مورد از اين مناظرات مورد توجه اهل انديشه قرار گرفته است. بين رازي و شهيدابنحسين بلخي مناظراتي رخ داده كه هر يك از اين دو انديشمند به عقايد ديگري نقض وارد ساخته است. شهيدبلخي فيلسوف و متكلم و اديب زمان خود بوده و به دو زبان فارسي و عربي شعر ميسروده است. اين فيلسوف و شاعر، معاصر نصربناحمدبناسماعيل ساماني بوده و قبل از سال 329 هجري وفات كرده است، زيرا رودكي شاعر بزرگ فارسي زبان در رثاي او شعر گفته است (12) .
مناظرات جنجالي و پرماجرايي كه بين محمدبنزكريايرازي از يك سو و ابوحاتمرازي از سوي ديگر رخ داده، در كتابي تحت عنوان اعلامالنبوة گرد آمده و خوشبختانه در سالهاي اخير در ايران به طبع رسيده است. اين نزاع ميان دو انديشمند رازي ار آن جهت اهميت دارد كه نوع برخورد و كيفيت تلاقي فكر فلسفي و انديشهي ديني را در قرن چهارم هجري به روشني آشكار ميسازد.
كتاب اعلامالنبوة ابوحاتمرازي يكي از كتب مهّم كلامي – فلسفي است كه در نوع خود بيسابقه است. ابوحاتماحمدبنحمدان ورسناني رازي متوفي به سال 323 هجري از بزرگان داعيان اسماعيلي است كه در نشر و اشاعهي اين مذهب شهرت فراوان به دست آورد. او در شئون سياسي حكومت فاطيمان نقش اساسي داشت و در طبرستان و آذربايجان و ري و اصفهان بسيار معروف بود.
مناظرهي ابوحاتمرازي با محمدبنزكريايرازي در شهر ري صورت پذيرفته است. مناظرات اين دو انديشمند در مجالس متعدد و در حضور امير و قاضيالقضات شهر ري انجام گرفته است. اين احتمال نيز وجود دارد كه برخي از فيلسوفان و انديشمندان آن ديار در اين مجالس شركت داشتهاند. در متن كتاب اعلامالنبوة از ابوبكرتمّار كه به عقيدهي برخي از محققان كتابي در ردّ طب روحاني ابوبكر رازي نوشته نام برده شده است. موضوع مناظره اين است كه: « آيا نزول وحي و بعثت پيامبران از سوي خداوند منّان لازم و ضروري است يا اينكه اساساً دليل قانعكنندهاي براي مبعوث شدن انبياء وجود ندارد؟ »
فصل اول كتاب اعلامالنبوة ابوحاتم با جملهي زير آغاز ميشود: «فيما جري’ بيني و بين الملحد» يعني اين فصل دربارهي چيزي است كه ميان من و ميان ملحد جريان يافته است. (به نظر ميرسد مقصود ابوحاتم از شخص ملحد جر محمدبنزكريايرازي شخص ديگري نيست).
شرح يكي از مناظرات دو رازي
اولين سؤالي كه ابوبكر محمدبنزكرياي رازي مطرح ميكند و پاسخ آن را از ابوحاتمرازي ميطلبد اين است كه چرا خداوند برخي از مردم را به پيغمبري برميگزيند و آنان را بر مردم برتري داده و ديگران را به آنان نيازمند ميسازد؟ شما چگونه اين امر را مقتضاي حكمت حكيم ميدانيد در حالي كه همين امر سبب بروز دشمني و عدالت در ميان مردم شده و هلاك آنان را باعث ميگردد.
ابوحاتم در مقام پاسخ برآمده و ميگويد: در نظر شما مقتضاي حكمت پروردگار چيست و چگونه بايد عمل كند؟محمدبنزكرياي رازي ميگويد: مقتضاي حكمت حكيم و رحمت رحيم اين است كه سود و زيان دور و نزديك مردم را به آنان بفهماند و بعضي را بر ديگران برتر نسازد و هرگونه نزاع و اختلاف را نيز از ميان آنان بردارد. پرواضح است كه اين امر براي مردم بهتر است از اينكه برخي از انان به پيشوايي ديگران برگزيده شوند و بر اثر تصديق و تكذيب نسبت به پيشوا كار به جنگ و خونريزي كشيده شود سرانجام هلاك بسياري را به دنبال داشته باشد.در اينجا ابوحاتم ميگويد: آيا تو به حكيم و رحيم بودن پروديگار باور داري؟
محمدبنزكرياي رازي در پاسخ ميگويد: آري.
ابوحاتم ميگويد: اگر چنين است آيا خداوند به مقتضاي حكمت و رحمت خود عمل كرده و مردم را به سود و زيانشان آگاه ساخته و در نتيجه نيازمندي آنان را به يكديگر از ميان برداشته است؟
محمدبنزكرياي رازي در پاسخ ميگويد: آري.
ابوحاتم در اينجا از فرصت استفاده كرده و ميگويد: آنچه ما در ميان همهي ملتهاي موجود در جهان مشاهده ميكنيم چيزي جز اين نيست كه برخي امام و گروهي مأموم، كساني عالم و كثيري متعلم شناخته ميشوند. ما هيچ جامعهاي را نميشناسيم كه افراد آن از يكديگر بينياز بوده باشند بلكه همهي افراد بشر به يكديگر نيازمند بوده و چنين نيست كه با برخورداري از نوعي الهام به پيشوايان و انديشمندان نيازمند نباشند. نيازمند بودن مردم به يكديگر امري واضح و آشكار است و چز شخصي معاند كسي نميتواند آن را انكار نمايد. از همه واضحتر اينكه تو، خود را فيلسوف ميداني و مدّعي تخصّص در بسياري از علوم گشتهاي. به همين دليل بسياري مردم از كمالات علمي و فلسفي تو محروم بوده و براي آموختن اين كلمات به تو نيازمند خواهند بود.
محمدبنزكريايرازي ميگويد: كمالات علمي و فلسفي چيزي نيست كه تنها به من اختصاص يابد و ديگران از آن محروم بمانند. آنچه به من مربوط ميگردد اين است كه من از طريق كوشش آنها را به دست آوردهام و ديگران در اين راه سستي كرده و از نظر كردن در امور روي برگرداندهاند. اين امر دليل بر اين نيست كه اين اشخاص در خلقت ناقص آفريده شدهاند. آنچه اين مدعا را تأييد ميكند اين است كه برخي از آنان در امور زندگي و تجارت آن چنان دقت و زيركي از خود نشان ميدهند كه بسياري از فلاسفه و انديشمندان در شگفتي ميمانند. اين بدان جهت است كه تمام همت خود را صرف اين امور ميكنند. اين اشخاص اگر در راهي كوشش ميكردند كه من در آن كوشيدهام ناچار به همان چيزي ميرسيدند كه من به آن دست يافتهام.
در واقع محمدبنزكريايرازي در اينجا به گونهاي سخن ميگويد كه قرنهاي متمادي بعد از وي به وسيلهي يكي از فلاسفهي مغرب زمين مورد توجه قرار ميگيرد. بد نيست در اينجا اين مقايسه را انجام بدهيم:
«كساني كه به تاريخ فلسفهي مغرب زمين آشنايي دارند به خوبي ميدانند كه فيلسوف معروف فرانسوي رنهدكارت به اين مسئله توجه داشت و روي يكسان و مساوي بودن عقل در همهي افراد بشر تأكيد ميگذاشت. او نيز تفاوت مرتبه و اختلاف درجهي اشخاص را در جامعهي خود به روشني مشاهده ميكرد ولي اين فيلسوف فرانسوي منشأ اين اختلاف و تفاوت مرتبه را در روش و نحوهي به كار بردن عقل و خرد جستجو ميكرد.
بايد توجه داشت كه سخن دكارت در اينجا يك سخن ساده نيست و نميتوان آن را ناديده انگاشت. اين فيلسوف فرانسوي با طرح اين مسئله علم و آگاهي را نتيجهي روش و درست به كار بردن عقل و خرد دانست و فلسفه را تا سرحد متد محض تنزل داد. آنچه دكارت در اين باب ابراز كرد لوازم بسيار و پيامدهاي فراوان داشت. ما اكنون دربارهي پيامدهاي سخن دكارت و ارزشهاي مترتب بر آن سخن نميگوييم زيرا بررسي اين مسئله از حوصلهي اين مقال بيرون است. البته اين مسئله را بايد يادآور شويم كه سخن دكارت در باب عقل، در عين شباهت و قرابت بسياري كه با سخن محمدبنزكريايرازي دارد، از برخي جهات با آن متفاوت است. مقصود دكارت اين بود كه عقل و خرد را به روش و متد مبدّل سازد. ولي از سخن محمدبنزكريايرازي نميتوان اين معني را بيرون آورد. آنچه پسر زكريايرازيمي خواست غير از آن چيزي است كه فيلسوف فرانسوي در جستجوي آن بود».
يكساني عقل نزد مردم در آراي رازي و مخالفت ابوحاتم
محمدبنزكريايرازي نخستين انديشمندي بود كه در جهان اسلام روي يكسان بودن عقل در ميان مردم تأكيد گذاشت. البته ابوحاتمرازي نيز از جمله نخستين كساني است كه به شدت در برابر اين نوع انديشه ايستاد و كوشيد بطلان آن را به اثبات رساند. ابوحاتمرازي از آن جهت با انديشهي تساوي عقل در ميان مردم به معارضه برميخيزد كه به خوبي ميداند، از لوزام اين نوع انديشه انكار افضليت و برتري پيغمبران خواهد بود. در حالي كه بدون ترديد پيغمبران الهي افضل بوده و اعتقاد به افضل بودن آنان از ضروريات شناخته ميشود. البته اين مسئله كه آيا پيغمبران انسان برترند يا برتر از انسان، همچنان ميتواند محل بحث و گفتگو قرار گيرد.
ابوحاتم در قول به تساوي عقل ميان مردم، نه تنها انكار افضليت پيغمبران را ميبيند بلكه انكار افضيلت امامان معصوم عليهمالسلام را نيز مشاهده مينمايد. بايد توجه داشت كه در نظر ابوحاتم كه يكي از داعيان بزرگ اسماعيلي شناخته ميشود پيغمبر به منزلهي پدر و حجت يا امام به منزلهي مادر امت اسلامي به شمار ميآيند. اين جماعت به هفت ناطق قائل شدهاند كه به ترتيب عبارتند از: 1- آدم(ع) 2- نوح(ع) 3- ابراهيم(ع) 4- موسي(ع) 5- عيسي(ع) 6- محمد(ع) 7- قائم منتظر(ع). اين جماعت به هفت صامت نيز اعتقاد دارند اين هفت صامت به ترتيب عبارتند از: شيث(ع) 2- سام(ع) 3- اسحاق(ع) 4- هارون(ع) 5- شمعون(ع) 6- علي(ع) 7- مهدي(ع). بايد توجه داشت آنچه اين جماعت دربارهي هفت ناطق و هفت صامت ابراز ميدارند با قول به ادوار نيز ارتباط دارد.
انديشمندان اسماعيلي مسئلهي ادوار را مطرح ميكنند و آن را به ادوار كبير و ادوار صغير تقسيم مينمايند. ادوار كبير از حضرت آدم(ع) آغاز ميشود و به قيامت پايان ميپذيرد. در حالي كه ادوار صغير با ناطق يعني پيغمبري كه صاحب شريعت است آغاز ميشود و با ناطق كه بعد از او ميآيد پايان مييابد.در نظر اين جماعت دور كبير كه اكنون ما در آن واقع شدهايم به هفت دور صغير قابل تقسيم است. اين هفت دور به ترتيب عبارت است از 1- دور آدم(ع) 2- دور نوح(ع) 3- دور ابراهيم(ع) 4- دور موسي(ع) 5- دور عيسي(ع) 6- دور محمد(ع) 7- دور قائم منتظر(ع). در هر يك از ادوار صغير امام مقيم و امام متمّم و اياي و ناطق وجود دارد. امام مقيم كسي است كه ناطق را در دعوتي كه به عمل ميآورد تربيت ميكند. امام متمّم دور را به پايان ميرساند. اساس نيز، حجت ناطق و صاحب تأويل باطني است. چنان كه ناطق صاحب علم شرعي، ظاهري شناخته ميشود (13) .
براساس آنچه تاكنون در اينجا ذكر شد به روشني معلوم ميشود ابوحاتم رازي همانند ساير انديشمندان مكتب اسماعيلي به تأويل معتقد بوده و براي آن اهميت بنيادي و اساسي قائل است. اين مسئله نيز مسلم است كه تأويل به طور يكسان و يكنواخت براي عموم مردم قابل فهم و ادراك نيست. معني اين سخن آن است كه اگر كسي اهل تأويل باشد نميتواند به تساوي عقل در ميان مردم باور داشته باشد و از اينجاست كه سرّ خصومت و ناسازگاري ابوحاتم با انديشههاي محمدبنزكريايرازي آشكار ميگردد.
مرافعهاي كه هنوز ادامه دارد
بايد توجه داشت كه آنچه ميان اين دو انديشمند در قرن چهارم هجري مورد منازعه و اختلاف واقع شد هنوز هم مورد منازعه و اختلاف است. هنوز هم كساني هستند كه معتقدند عقل و خرد در همهي افراد بشر يكسان و يكنواخت وجود دارد و آنچه موجب اختلاف آنان ميگردد جز روش و نحوهي به كار بردن عقل و خرد چيز ديگري نيست. در مقابل اين اشخاص كساني چنين ميانديشند كه گوهر عقل در افراد يكسان نبوده و اختلاف مردم در عقل و خرد همانند اختلافي است كه در معادن طلا و نقره مشاهده ميشود.
چالش رازي واحمد كرماني
احمدحميدالدينكرماني از جمله دانشمنداني است كه راه ابوحاتمرازي را ادامه داد و با فاصلهي زماني نه چندان دور خود را وارد اين مناظره ساخت. او در كتاب الأقوال الذهبيه به اشكالات محمدبنزكريايرازي در باب بعثت انبياء اشاره كرده و در مقام پاسخ برآمده است. كرماني ميگويد: ما در مواردي به بررسي و پاسخگويي ميپردازيم كه شيخ ابوحاتم در آن موارد، از پاسخ به اشكالات محمدبنزكريايرازي اهمال ورزيده است. البته او براي شيخابوحاتم احترام قائل شده و از سخنانش تمجيد كرده است.
پاسخهاي احمد كرماني به شبهات رازي
پسر زكرياي رازي از شيخ ابوحاتم پرسيده بود: «وجه اينكه خداوند سبحان برخي اشخاص را به مقام نبوّت و منصب رسالت ممتاز و مخصوص گردانيده و ديگر مردم را به آنان نيازمند ساخته چيست؟
حميدالدين كرماني چندين وجه در پاسخ به اين سؤال ذكر كرده و لزوم بعثت پيامبران را اثبات كرده است.
از جملهي آن وجوه يكي اين است كه خداوند ذوالجلال حكيم است و از مظاهر حكمت او اين است كه هر جزئي از اجراي جهان آفرينش را به ويژگي و خصوصيتي مخصوص ميگرداند. خصوصيت هر موجود همواره با همان موجود است و موجود ديگري نميتواند از آن خصوصيت برخوردار باشد. چنان كه خورشيد را به نورافشاني مخصوص گردانيد و آن را بر ماه برتري داد. در عين حال ماه را برساير ستارگان از جهت عظمت و نور برتر ساخت، آتش را به روشني، هوا را به لطافت و پاكيزگي، آب را به رطوبت و سيلان، و بالاخره زمين را به جمود مخصوص ساخت، هر يك از انواع نباتات و جمادات نيز داراي خصوصياتي است كه در ساير انواع مشاهده نميشود. نوع انسان به گوهر عقل آراسته شده و بر ساير انواع موجودات برتري يافته است.
وجه ديگر اين است كه خداوند به مقتضاي حكمت بالغهي خود انسان را آفريد. اين انسان در آغاز، داراي عقل بالقوه است. مقتضاي حكمت الهي اين است كه آنچه در مرحلهي بالقوّه به مقام فعليت و اصل شود نيازمند نوعي تعليم و تهذيب است. به همين جهت خداوند كساني را براي تعليم دادن و مهذّب ساختن نفوس انساني مخصوص به مقام نبوت و پيغمبري كرد و آنان را بر ديگران برتري بخشيد (14) .
كرماني بر اين عقيده است كه نفس انساني منبعث از ذات خود نيست و در هنگام بيماري نميتواند بيماري را از ذات خود بزدايد. معني اين سخن آن است كه نفس انساني براي رسيدن به امر متعالي بايد با خواستههاي نفساني خود مخالفت نمايد و در اينجاست كه نفس براي مخالفت با خواستههاي نفساني خود ميگردد در حد ذات تهي است و به همين جهت نميتواند منبعث از خود بوده باشد. آنچه در سخن حميدالدينكرماني تحت عنوان عدم انبعاث نفس از ذات خود مطرح شده در آثار برخي از فلاسفهي اسلامي با عنوان مستكفي نبودن نفس به ذات خود مطرح گرديده است. غرض كرماني اين است كه نفس مادام كه در مرتبهي نفسانيت قرار گرفته جز به خواستههاي نفساني خود نميانديشد. اين خواستههاي نفساني كه بسيار گوناگون و رنگارنگ است به حفظ جسم و شادابي آن مربوط ميگردد. بنابراين نفس، نميتواند در اين مرتبه برخلاف خواستههاي خود، از ذات خود منبعث بوده باشد مگر اينكه انبعاث نفس به عامل ديگري غير از ذات آن مربوط گردد و در اينجاست كه مقابله و رويارويي حميدالدينكرماني با محمدبن زكرياي رازي با صراحت و روشني آشكار ميگردد.
پسر زكريايرازي عقل بشر را براي درك حقايق و رسيدن به سعادت كافي دانسته و هرگونه نيازمندي به غير را مردود شمرده است. در حالي كه حميدالدينكرماني براي وصول به سعادت نيازمندي انسان را به عاملي بيرون از نفس يك امر ضروري به شمار آورده است.براساس همين سخن، كرماني ميگويد: اطلاق عنوان عقل برنفس يك خطاي بسيار بزرگ شناخته ميشود و نبايد اشخاص مرتكب اين اشتباه شوند. درست است كه انسان، عاقل است و عقل در درجهي عالي ادراك قرار دارد ولي انسان در آغاز بالقّوه عاقل است و عاقل بودن او هنگامي فعليت پيدا ميكند كه معرف الهي را از منبع اصلي آن فراگيرد و مناسك شرعيه را به جاي آورد. بر اثر اين فراگيري و عمل است كه از هواهاي نفساني رهايي يافته و به ذات خود آگاه ميگردد. پس از هوا پيروي ميكند و گرفتار طغيانهاي نفساني است در مرتبهي عقل بالقّوه قرار دارد و نميتوان او را عاقل بالفعل ناميد. كرماني بر اين مسئله تكيه كرده و با عبارات مختلف آن را مورد تأكيد قرار ميدهد.
او در باب اول الأقوال الذهبيه ضمن وجوه چند گانهاي كه براي لزوم بعثت پيامبران ذكر ميكند ميگويد: ترديدي نيست كه خداوند منان حكيم است اين مسئله نيز مسلم است كه نفس انساني در آغاز، عقل بالقوه آفريده شده است. اكنون اگر توجه داشته باشيم كه خروجي شيء از مرحلهي بالقوه بودن به مقام فعليت در حكمت خداوندي واجب و لازم شمرده ميشود. بايد به اين واقعيت نيز توجه نماييم كه بيرون آوردن نفس از مرحلهي قوّه به مقام فعل، يك امر لازم خواهد بود.
سخن كرماني در اين باب اين است كه عقل آدمي بدون بهرهمندي از تعليمات پيغمبران و پيشوايانالهي به مقام فعليت نميرسد. آنچه او دربارهي بالقّوه بودن عقل آدمي به هنگام تولد و طفوليت ابراز داشته به هيچوجه مورد انكار ساير فلاسفه نيست. در اين مسئله نيز كسي با او مخالفت ندارد كه هر چيز بالقّوه براي خروج از مرحلهي قوه و رسيدن به مقام فعليت نيازمند عاملي بيرون از خود است. آنچه در اينجا ميتواند مورد بحث و گفتگو قرار گيرد اين است كه آيا آن عامل بيروني چيست و چگونه عقل آدمي از مرحلهي قوّه و هيولانيت به مقام فعليت يا مرتبهي عقل مستفاد و اصل ميگردد؟
كساني كه با فلسفهي اسلامي آشنايي دارند به خوبي ميدانند كه در نظر بسياري از فلاسفه، عامل بيروني، عقل فعال شناخته شده كه عقل آدمي در مراحل تكامل خود پله به پله به آن نزديك ميگردد. حميدالدينكرماني در اينجا از عقل فعال سخن به ميان نياورده و روي نيازمندي عقل آدمي به تعليمات پيغمبران و پيشوايان الهي تكيه كرده است. آنچه در آثار حكما و فلاسفهي اسلامي به عقل كلي نسبت داده ميشود كرماني آنها را متعلق به پيغمبر و امام ميداند. وي در كتاب راحةالعقل (كه از مهمترين كتابهاي فلسفي اسماعيليان شناخته ميشود) (15) دو جدول ترسيم كرده و در آنها موضع خود را روشن ساخته است. در آن جدولها صورت موجودات بر نوعي توازن و تطابق ترسيم گشته و پيغمبر به عنوان ناطق، اصل عالم دين و كامل در ذات و فعل معرفي شده است. پس از پيغمبر، امام قائم به فعل، ذكر ميشود كه در ذات كامل است. امام (ع) در فعل خود به قرآن و شريعت نيازمند است و با قرآن و شريعت در نفوس آدميان اثر ميگذارد و آنان را به علم و تأويل، فرا ميخواند.
همان گونه كه ملاحظه ميشود، خلاصه كلام آنكه سبك سخن كرماني با اسلوب سخن فلاسفه تفاوت دارد. مسئلهي اصلي كرماني مسئلهي دين و تأويل است و از اين منظر نيز به هستي و جهان مينگرد. ساير انديشمندان اسماعيلي نيز به سبك او ميانديشند و از همين ديدگاه امور را مورد بررسي قرار ميدهند.
منبع کانون پژوهشگران ایرانی حکمت و فلسفه