هگل و تاریخ تمدنهای کهن
هانیهالسادات رجبی / کارشناس ارشد فلسفه
منبع روزنامه ماندگار چاپ افغانستان
مقدمه
در زبان آلمانی دو واژه برای تعریف «تاریخ» وجود دارد:
۱٫ Historia صورت یونانی واژه («پژوهش، دانش، علم، شرح مکتوب پژوهشها، روایت، تاریخچۀ رویدادها» که خود، از واژه «Historein» به معنای پژوهش کردن، کندوکاو کردن میآید) از طریق زبان لاتین در سدۀ سیزدهم به شکل «Historie» وارد زبان آلمانی شد. واژۀ «Geschichte» از سدۀ هجدهم مانع کاربرد و تکامل این واژه شد. اما صفت «Historisch» و اسم «Historiker» (مورخ) رواج یافت. معنای اصلی «Historie» به معنای «Erfahrung» (تجربه) است و هگل گرایش دارد از آن برای نامیدن «Empirie» استفاده کند، نه برای تجربه و رویدادهای تاریخی خاص. هگل همچنین به صورت تحقیرآمیز از صورت «Historismus» در یزدانشناسی، یعنی معرفت تاریخی دربارۀ عقاید و نهادهای مذهبی به زبان پژوهش مفهومی دربارۀ حقایق مذهبی سخن میگوید.
۲٫ «Geschichte» (داستان، ماجرا، موضوع، تاریخ) واژۀه بومی آلمانی است که از «Geschechen» (اجرا شدن، اتفاق افتادن، رخ دادن) مشتق شده و به این ترتیب در اصل به معنای «رویداد، توالی رویدادها» است. اما از سدۀ پانزدهم این واژه با «Historie» معادل گرفته و برای حکایت یا گزارش به کار برده شد. با رشد تحقیقات و آگاهی تاریخی در سدۀ هجدهم، معنای آن به ویژه نزد هردر، «تاریخ» به معنای پژوهش منظم رویدادهای گذشته بود. این واژۀ معمولی هگل برای تاریخ است. استفادۀ او از این واژه تحت تأثیر همخانوادههای آن یعنی «Geschick» و «Schicksal» (تقدیر) و تشابه آن با «Schicht» (قشر لایه) است. بنابراین تاریخ دو معنا دارد: توالی رویدادهای تاریخی و شرحی از مطالعۀ این رویدادها (اینوود، ۱۳۸۸، ص ۲۴۷).
تاریخ از دیدگاه هگل
تاریخ در نزد هگل از اهمیت شایانی برخوردار است. او تاریخ را مجموعهیی از اتفاقات و رویدادهای تصادفی که در طی زمانهای مختلف اتفاق میافتد، نمیداند؛ بلکه آن را معنادار دانسته و برای آن هدف و غایتی در نظر گرفته است. دریافت و شناخت چهگونهگی این گذار (روح از مرحلهیی به مرحلۀ دیگر) مهمترین و برجستهترین کار در فهم و درک فلسفی تاریخ و بلکه جان و مغز آن است. آنچنانکه او در اثر خود «فلسفۀ تاریخ» با عنوانکردن سلسلهیی از تمدنهای کهن به عنوان مادۀ خام، بهصورت ماهرانهیی هدف و غایت تاریخ را نشان میدهد. او حقیقت محض را همان «روح» و جهان مادی را تجلی روح میدانست. همچنین هدف تاریخ را آزادیِ روح از تمامی اوهام و ناخالصیهای احاطه شده بر آن و رسیدن بهسوی آزادی میدانست. او با اشاره به سلسلهیی از تمدنهای کهن و رویدادهای آنها نشان میدهد که تاریخ فقط عدهیی از رویدادها و پدیدهای بیمعنی نیست، “تاریخ جهانی، بازنمای فراگرد مطلق و خدایی روح در والاترین صورتهای آن و نیز پیشرفتی است که روح با آن ذات راستینش را باز مییابد و از خود آگاه میشود. پیکرهایی که روح در هر مرحلهیی از راه آنها خود را آشکارا میکند عبارت اند از روح اقوام تاریخی و ویژهگیهای اخلاق اجتماعی و سازمان حکومت و هنر و دین و دانش آنها” (هگل، ۱۳۸۱، ص ۷۹).
او با پرداختن به سلسلهیی از رویدادها در بستر تاریخ به طرح مراحل اساسی فراگرد تاریخی تکامل روح میپردازد. هگل نخست با پرداختن به مثال سادۀ مراحل مختلف تکامل یک کودک به شرح این رویکرد و تکامل تاریخی روح میپردازد. او بیان میکند که انسان ابتدا دریافتهای خود را با دریافتهای حسی خود از جهان خارج آغاز میکند و سپس با تکامل جسمانی و عقلانی، این دریافتها صورت تصورات کلی را به خود میگیرند و سپس همراه با رشد او به مرحلۀ ادراکات عقلی میرسند. این مراحل را نیز منطبق با مراحل تکامل روح در نظر گرفته و بیان میدارد ابتدا روح نیز با طبیعت دارای یگانهگی است و استواری مستقلی به دور از طبیعت ندارد و به همین دلیل آزاد نیست. ولی حتا در این مرحله نیز ناظر پدید آمدن کشورها، حکومتها و دانشهای ابتدایی در بستر تاریخ هستیم. در مرحلۀ بعدی روح از طریق اندیشیدن به خود، از قید هرگونه وابستهگی رها شده و تن به جدایی میدهد. البته این آزادی هنوز با «آزادی مطلق» فاصلۀ بسیاری دارد.
این دوران را میتوان دوران بلوغ روح دانست. نماد این دوران جهان یونانی است. در مرحلۀ بعد، روح به مرحلۀ مردانهگی میرسد که تنها وسیلۀ رسیدن به غایات فردی خود را خدمت به حکومت میداند و همواره این دو امر با هم در تضاد اند که نماد این دوران را در جهان رومی میتوان دید.
در مرحلۀ چهارم روزگار ژرمانی یا جهان مسیحی فرا میرسد. اگر میتوانستیم در این مرحله نیز حال روح را به حال آدمی همانند کنیم آن را روزگار سالخوردهگی روح مینامیدیم. ویژهگی روزگار سالخوردهگی این است که انسان با یادهایش زندهگی کند، یعنی در گذشته بهسر میبرد و نه در حال و از اینرو همانند کردن (مرحلۀ چهارم تکامل روح به روزگار سالخوردگی انسان) در اینجا ناروا است. فرد در وجه منفی هستی به جهان عنصری وابسته است و از میان میرود، ولی روح به مفهوم خود باز میگردد (هگل، ۱۳۸۱، ص ۱۷۳). هگل با تطابق این چهار مرحله با وقایع تاریخی، تکامل تاریخی روح را به زیبایی نشان میدهد.
مبدا کار او شرحی درباره تمدنهای کهن خاورزمین است که مراد وی «چین، هند و شاهنشاهی ایرانِ باستان» است. هگل، چین و هند را تمدنهایی «ساکن» میداند، یعنی جوامعی که به نقطهیی معین در تکامل رسیدهاند و از آن پس، در همان نقطه به اصطلاح «درجا زدهاند». او آنها را بیرون از تاریخ جهان توصیف میکند یا به عبارت دیگر، نه یکی از بخشهای فرآیند عمومی تکامل که اساس فلسفۀ تاریخ اوست.
هگل میگوید تاریخ با شاهنشاهی ایران باستان (یعنی نخستین امپراتوری که به گذر ایام پیوست) آغاز میشود. او بر این باور بود که با شاهنشاهی ایران باستان، نخستین گام را به پهنۀ تاریخ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند؛ ایران نخستین امپراتوری از میان رفتۀ (تاریخ) است. در حالی که چین و هند در وضعیتی ثابت باقی ماندند و تا زمان معاصر، به شیوهیی طبیعی و گیاهی زیستهاند، تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است که از وضع زیستن تاریخ حکایت دارد (هگل، ۱۳۸۱، ص ۳۰۱).
دلیل اینکه هگل به چین و هند به عنوان جوامعی ساکن و بدون هیچ تکاملی نظر میکند، نظام شاهنشاهی و پدرسالارانهیی بود که در این تمدنها وجود داشت و دیگر این بود که در این نظامها حکمران تنها فردی بود که دارای آزادی بوده وهمه باید از فرمان او اطاعت میکردند. این بدان معنا بود که در این تمدنهای پدرسالارانه، نظام استبدادی مطلقی وجود داشته که هیچ فردی، جز حاکم، دارای آزادی فردی و حق اجتماعی نبوده است. همه چیز، حتا اخلاق ـ قانون تابع حکم فرمانروا ـ پادشاه بوده است و دستورات حاکم بدون هرگونه پرسشی از چرایی آن، باید انجام میگرفت.
هگل میگوید دولت چین بر پایۀ «اصل خانواده» سازمان داده شده است. اساس حکومت مدیریت پدرانۀ امپراتور (خواجه) است و دیگران جملهگی خویشتن را به چشم فرزندان (بنده) دولت مینگرند، به این دلیل است که جامعۀ چینی چنین تاکید محکمی بر آنان میکند.
در نقطۀ مقابل، در هند مفهوم آزادی فردی وجود ندارد؛ زیرا نهاد اساسی جامعه، یعنی طبقۀ ۱ که برای هر کس از زن و مرد پیشهیی مقرر میدارد، امری طبیعی و بنابراین دگرگونناپذیر و نه بهعنوان یک نهاد سیاسی، انگاشته میشود. بنابراین قدرت حاکمه در هند استبداد طبیعت است، نه حکمران مستبدی به هیات انسان. او سپس به تمدن پادشاهی ایران باستان اشاره میکند و آن را نقطۀ شروع تکامل و تحول تمدنها به حساب میآورد. شاید به این دلیل، در میان تمدنهای خاورزمین تمدن شاهنشاهی ایرانِ باستان را تمدنی رو به تحول به حساب میآورد که در آنزمان نظام پادشاهی، مبتنی بر نظام خداسالارانه بود؛ یعنی تمامی فرامین و قوانین اخلاقی از منبع والاتری غیر از حکمران صادر میشد.
در آنزمان ایرانیان باستان بر دین زرتشت بودند. اگر چه حکمفرما دارای آزادی مطلق بود و مردم و رعایا باید از او اطاعت میکردند، ولی حکمرانی نیز بر قوانینی استوار بود و همین قوانین الهی و روحانی بود که سبب شده بود تا هگل، تمدن ایران باستان را جزوِ تمدنهایی بداند که در طول تاریخ قسمتی از فرآیند تکامل (و البته نه تمامی آن) را گذراندهاند. البته این نقطۀ شروع، نقطهیی بالقوه در تمدن ایران بود که در پادشاهی ایران باستان به فعلیت نرسیده بود. او سپس به حادثۀ تاریخی جنگ میان پادشاهی ایران و دولتشهرهای یونان به عنوان نقطۀ تلاقی و تحول دورۀ آگاهی تاریخی از سمت شرق و حاکمیت استبدادی آن به سمت غرب و پیروزی یونانیان (یعنی تحول تاریخی از شرق به غرب) اشاره میکند.