جستارهای تاریخی

پایان غم انگیز زندگی یونگ – مقاله ای از علی شریعتی

پایان غم انگیز زندگی یونگ – مقاله ای از علی شریعتی

نگارنده: Actinium

286420509_orig127710709068

Jung یونگ، روان شناس و روانکاو نامی سوئیسی را که چند سال پیش مرد میشناسید. وی برجسته ترین شاگرد و ادامه دهنده مکتب زیگموند فروید بود، شاگردی نه مقلد بلکه مبتکر و نوآور که جز آنچه از استاد گرفته بود خود سخنهای بسیار و اندیشه های بدیع ارجمند داشت.وی روانپزشکی زبردست، اعجازانگیز نیز بود، گرفتاران بیماریهای مرموز و پیچیده و دشواری را با روش های ماهرانه و اطلاعات دقیقی که داشت شفا میداد و سرگذشت مداواهای وی خود سخت خواندنی و جذاب است.
من او را بیشتر از خود فروید دوست می داشتم؛ آثارش را با دقت و لذت بسیاری می خواندم، و از او مایه های فراوانی در کار روح اسرارآمیز آدمی و گرفتاریها و بیماری هایش گرفته ام و از این رو به خود او و زندگی او و حالات و خصوصیات زندگانی شخصیش نیز دلبستگی بسیار داشتم و جز افکار و عقایدش شخص او را نیز خوب میشناختم و دو سال و نیم پیش که مرد بیش از مرگ یک دانشمند بزرگ از مرگ او داغدار شدم. گویی دانشمندی مرده است که با من پیوند آشنایی و دوستی نیز داشته است.
امروز به یاد او افتادم و یاد سرنوشت غم انگیز حیاتش و پایان زندگی پربرکت و بارورش که به یک تراژدی اندوه بار و رنج آور می ماند و بر آن شدم که از بسیاری اندیشه ها که با یادآوری او در مغزم پدیدار شده است اندکی را در اینجا بیاورم تا هم اندکی خود را که به اندیشیدن بدو سخت نیازمندم خشنود کرده باشم و هم خواننده ایرانی را با گوشهای از روح مردی که به جنگلی بیسر و پایان می مانست آشنا سازم.

باید این نکته را یادآور شوم که اکنون نه دل و دماغ آن را دارم که از افکار و عقاید علمی او و آثار ارجمند و غنی ای که در مبحث روح و روحیات و به اصطلاح امروز روانشناسی و پسیکانالیز دارد سخن بگویم و نه مآخذ لازم در دسترس هست که محققانه او را بشناسانم. این کار لازم بماند برای فرصتی که مجال و حال مناسبی دست دهد. تنها در اینجا، از میان قریب 22800 روزی که در این دنیا زیسته است یک روزش را انتخاب میکنم و آن آخرین روز او است، نمیگویم چگونه زاد، چگونه پرورده شد، بزرگ شد، خواند و نوشت، ازدواج کرد و درس داد و کار کرد و چه گفت و چه کرد و کجا رفت و چگونه زیست؛ تنها میگویم چگونه مرد؟

من نوشته ای دارم به نام «فن مردن» که در آن از انواع مردن و مرگهای زشت و زیبایی که تاریخ حکایت میکند سخن گفته ام و به ویژه از مرگ انسانهایی که میدانسته اند چگونه باید بمیرند و درس مردن را خوب آموخته بوده اند و خوب هم مرده اند.اکنون سخن از مردن یونگ است؛ این مرگ زیبا نیست اما شگفت است و شایسته تأمل؛ خواننده را ساعتها به گوشه ای تنها می نشاند و به اندیشیدن و خیال کردن و تأمل کردنهای سنگین و عمیق و اندکی هراس انگیز وا میدارد.

خوانندگان عزیز اگر در ایران فیلم «دنیای تاریک درون» را دیده باشند زمینهای برای فهم عمیق آنچه میخواهم بگویم خواهند داشت؛ در این فیلم مونتگمری کلیف بازی میکرد، بازیگر زبردست و عمیق آمریکایی که لطافت رفتار و طمأنینه حرکات و وقار و پختگی و عمق و گاه ظرافت روحی و فکری ای که در نگاه و تیپ چهره و ژستهای صورت و اطوار و بازیهایش پیدا است مرا همیشه به ستایش واداشته و در عداد چند بازیگر معدودی است که من آنها را جدی میگیرم و حتی قابل احترام. مونتگمری کلیف، پس از بازی در این فیلم که نقش مشکل یک بیمار روانی را به عهده داشت، خود دچار اختلالات روانی شد و مدتی به استراحت و مداوا پرداخت و اکنون نمیدانم آیا آثار آن هنوز در روحش مانده است یا پاک محو شده و او سلامت و عافیت نخستینش را بازیافته است؟

اما میدانم که پس از آن دیر نماند و مرد! یونگ روانشناسی دقیق و انسانی با روحی نرم و کششدار و چابک و پرتغییر بود، حالت ارتجاعی و لغزندگی و نرمش روحش شگفت آور مینمود، بعضي روحها مثل سنگ اند، بعضی ها مثل گل، بعضی ها مثل چوب، بعضی ها مثل گچ، بعضیها مثل خاک اره، بعضیها مثل یخ (بیشتر به این دقت کنید، مقصود تنها خنکی آن و حتی بیمزگی آن نیست، وجه شبه های دیگری هم دارد…) و بعضیها مثل حلوا ارده (بیشتر دقت کنید)، بعضیها مثل نرمه زغال، بعضیها مثل سقچ، بعضیها… مثل ابر، بعضیها مثل نسیم، بعضیها مثل باد، بعضیها مثل تندباد، بعضیها مثل طوفان، بعضيها مثل آب انبار، بعضیها مثل فاضلاب، چاه آب باران، چاه چلوصافی یا آب چلوآشپزخانه، بعضیها مثل دریا، بعضیها مثل اقیانوس، بعضیها مثل هوا، بعضیها… مثل بوی عطر، بعضیها مثل پیغام. بعضیها مثل اندوه، نه اندوه برای چیزی، نه؛ اصلاً مثل اندوه، خود اندوه، اندوه برای هیچ چیز، «اندوه بی برای»… بعضیها مثل دوست داشتن، بعضیها مثل شوق، بعضیها مثل انتظار ، بعضیها مثل یأس، ناامیدی، ناامیدی امیدوار! بلی اگر این را نفهمیدید به عبارت دیگر: مثل امید مأیوس! به عبارت دیگر: مثل آرزوی نومید، آرزوی بی امید، به عبارت دیگر آرزومندی امید فام بی آینده. بگذریم… بعضی روحها هم مثل خیلی از اینها هستند، یک روح اند اما در عین حال هم مثل هوایند، هم «نسیم»، هم «طوفان» هم «بوی عطر» هم نرمی «پیغام» و هم طنین کشدار و مرموز و ملایم و نشئه آور و متواضع و مقدس و گمنام و گوشه گیر «اندوه» و هم مثل تپش «شوق» و تلاطم «دریا» و اضطراب «انتظار» و بیکرانگی «اقیانوس»، اقیانوس! آری، این سطح ساده ای که ساده است و این همه ساده اما هر شناور ماهری را در خود گم میکند، پریشان میکند، خسته و کوفته و عاجز میکند و بعد غرق میکند؛ میدانید چگونه غرق میکند؟ شناور اول در کنار ساحل که ایستاده خود را قوی میبیند، به خودش متکی است، مغرور است؛ سادگی و یکدستی آب آرام و زلالی که در برابرش گسترده است، و با تواضع و نرمی و مهربانی و صمیمیت خود را به پای شناور افکنده و در برابرش به خاک افتاده و آغوش گشوده است؛ شناور از سادگی و آرامی و تواضع و خاموشی اقیانوس خوشش می آید، آن را میشناسد؛ مگر اقیانوس چیست؟ آب است؛ آب را که میشناسد، آشامیده است، در آن شستشو کرده است، هر روز دست و رویش را با آن میشوید، میداند آب چیست، آب برای آن است که هر وقت تشنه شوی جرعه ای بی اشامی، هر وقت گرد و خاکی شدی آن را به سر رویت بپاشی…

آب، آب است، آن را همیشه می دید و همیشه با آن سر و کار داشته، آن را لمس کرده، با آن خو گرفته، آن را خوب خوب میشناسد؛ این اقیانوس هم آب است، همان آب، منتهی دست نخورده، وسیع، پاک، آرام… همان آب است، اما این شکوه و جذبه و پهناوریش بیشتر است و همین شناور را میفریبد، او را وامی دارد که «خشکی» را و «خاک» را رها کند، پاهایش را لخت کند، لباسهایش را بکند، هر چه دستش هست پرتاب کند، هرچه داشته و دارد پشت سر بگذارد و وارد شود، شنا کند، جلو رود، از ساحل دور شود، دور، دور تا آنجا که دیگر ساحل و آدمها و درختها و شهر و خانه ها را نبیند… چه وسوسه انگیز و خیال انگیز است شناوری در سینه باز و گسترده اقیانوس، آنجا که جهان آب است و آسمان و دگر هیچ… و دگر هیچ… و دگر هیچ شناور؛ کمکم هراسش برمیدارد، اما به روی خودش نمی آورد، غرورش میشکند، هنرش ضایع میشود، اگر بترسد، اگر برگردد، اگر به ساحل بگریزد چه میگویند؟

خودش به خودش چه خواهد گفت؟ دیگر شناگر نیست، آن همه هارت و پورت که من شنا بلدم، من خوب شنا میکنم، من شناگر معروفیم، من از موج، از طوفان، از غرق شدن… نمیترسم، من غرق نمیشوم، غرق هم بشوم باکم نیست، من اصلاً غرق شدن را دوست دارم، من اصلاً آمده ام اینجا غرق شوم، من میخواهم در قعر دریا بمیرم، من کلاغ نیستم، گربه نیستم که توی خاکروبه ها و زباله دان ها بمیرم، من مرغ خانگی نیستم که توی آغل خانگی بمیرم، کنار باغچه سرم را ببرند، توی ترازو مرا بکشند، مرا بخورند، مرا توی شکمشان این شکموهای گرسنه هضم کنند و بعد سرنوشتم آن باشد! من سگ نیستم که توی حیطه و خرابه های پشت دیواره های شهر، کنار کوچه های شهر بمیرم، من از آنها نیستم که اسهال دستم را بگیرد و به مرگ معرفیم کند که بفرمایید! حاجی آقا! بعد بخیزم زیر لحاف و عمه و خاله و عیال و عمو و دایی و دکتر محله و تنقیه و جوشانده و سولفات دوسود و حاجی منیزی و کارکن و روغن مالیدنی و نخودآب و آبجوشیده و لگن و قدح استفراغ دور و برم را بگیرند و نازم کنند و من هم در حالی که آخرین پیامها و آخرین وصیت هایم عبارت است از «پس آوردن» و «قی کردن» و «توی بستر و زیر لحاف بیرون رفتن» و همان جامعه شناسی لحظه به لحظه «تولید مثل کردن»! جان به جان آفرین تسلیم کنم! نه، من اینجوری نمیخواهم بمیرم. من آمده ام تا بر بستر پاک و معصوم و مهربان دریا، در آغوش بزرگوار و کبریایی اقیانوس، در زیر سقف ملکوتی آسمان بمیرم، من در دخمه تنگ و تاریک قبر مدفون نخواهم شد، من در قلب بزرگ و عمیق و شسته دریا آرام خواهم گرفت، آرامگاه ابدی من آنجا است، لوح آرامگاه من پهنه اقیانوس است، چراغی که در زیر سقف گنبدم خواهند آویخت مهتاب است، شمعهایی که در مزارم برخواهند افروخت ستارگانند، خادم آرامگاهم که هر روز صبح در آن را خواهد گشود و هر شب خواهد بست خورشید است.

قرآن خوانها، روضه خوانها، گداها، کفتارها، کفن دزدها را به درون این آرامگاه راهی نیست، آنها بر سر گورم نخواهند آمد، … «بازماندگان» بی معنی و بیهوده بر گورم آب نخواهند پاشید، خرما و روغن جوشی و حلوا و قاووت و قهوه و گلاب و لاله و انجیر و نقل و تربت و … نخواهند چید، پول خورده صدقه نخواهند داد، الرحمن نخواهند خواند، هُوهُو، هیهی، عَ عَ، عُوعُو گریه و جیغ جیغ و قال قال و غش و ضعف نخواهند کرد…ابرهای عزادار و سیه پوش که آتش داغ من دمادم از سینه گرفته و مالامال اندوهشان جستن میکند خواهند آمد و بر من خواهند گریست، بر گور من اشک خواهند ریخت، بادها هر صبح و هر شام و در دل شبهای پهناور دریا، آیات رحمت و سرودهای آمرزش را، به درد خواهند خواند؛ نسیم، هر لحظه از بارگاه عرش کبریا، پیام خداوندی و سرود نرم و مهربان فرشتگانش را به من خواهد آورد؛ بُخورم عطر خاطره های خوشترین میعادها و خوشبوترین دوست داشتن های معطر و طعم لطیف و جاوید «خالص»ترین دیدارهای شیرین دو خویشاوند تنها و غریب خواهد بود.

روح مرا، آمد و رفت صدها مردم درهم و بیهوده ای که به ریا بر گورم می نشینند و نذر و نیاز و حمد و سوره و فاتحه بی اخلاص میخوانند، نخواهد آزرد؛ آنها که روزی با من، نه رسمیتی، قرابتی و رابطه ای داشتند و اکنون جز در پستوی حافظه شان که هنوز تصویر گرد گرفته و در هم شکسته مرا که در زیر خروارها تصویر زشت دیگر پوشیده و محو شده هست، نه یادگاری از من دارند و نه پیوندی، به سراغ من نمی آیند. تنها و تنها، هر روز و هر شب، همه وقت، آن که چشمانم از عمق سنگین و ساکت گورم، به انتظار آمدن او باز میماند، خواهد آمد، خواهد آمد تا دستی از مهر بر خاکم گذارد و با انگشت های پاک و مهربانش چهره گورم را نوازش دهد. او، آن خویشاوندی، آن راهب پاکدامن و پارسایی که همواره در دنیا، آیات خوشترین پیغامهای وحی آسمانی را بر قلب امی من فرومیخواند و اکنون خواهد آمد تا بر سر گور این صحابی وفادار و حواری پاک اعتقاد خویش که با دلی سرشار از فروغ ایمان در اینجا آرمیده است به نیروی خداییترین و ملتهب ترین دعاهای آمرزش، مرا از قعر فراموش شده و سنگین مرگ به سفر آسمانی معراج برد و بر سرشاخه های خرم و برکشیده درخت طوبی، کنار حوض کوثر، پیشگاه پرجبروت خدا، برابر شعشعه اسرارآمیز و نوازشگر عزیزترین پرستش ها بنشاند. او، تنها آن خویشاوند من، همواره از من سراغ خواهد گرفت، او است که زندگی یا مرگ من در قلب استوارش اثر ندارد، او که مرا برتر از آن میداند که مرگ از من چیزی بکاهد، او که عشقی ماوراتر از آن دارد که زندگی من چیزی بر من بیفزاید، او که بیشائبه تر از آن است که با مرگ من چیزی از دست داده باشد، چه میگویم؟ هنوز او را نمیفهمم، او پس از مرگ من مرا بیشتر خواهد خواست، مرا زیباتر خواهد یافت، مرا آسوده تر دوست خواهد داشت، چه، مرگ مگر چه میکند؟ مرگ مرا تنها از آن او خواهد کرد؛ مرگ چه میکند؟ مرگ موقوفات معبد را نابود میکند، و آنگاه معبدی که موقوفه ندارد…

آه ای راهب! ای که نیاز نیایشی گرم بر جانت آتش زده است و حسرت نمازی از سر اخلاص بر قلبت پنجه افکنده است! ای پینه دوز پیر شهر «دربند»! ای مسلمان پاکدلی که سی سال است چشم بر مناره خاموش مسجد جامع شهر دربند دوخته ای، میدانم چشمانت، بر سر این مناره گنگ سفید شده است، میدانم که گوشهایت از خاموشی آن سنگین شده اند، میدانم که نومیدی تو را پیر و درهم شکسته کرده است، اینها را همه می دانم، خوب می دانم، اما، در این مغرب مرموز و باز و نوازشگر امروز شهر، این بانگ غریب را نمی شنوی؟ این همان مناره گنگ است که تو را به نماز می خواند، ای تنها مسلمان شهر دربند! ای که سی سال است به امید آنکه مسجد شهر از چنگ مأمور دولت به در آید، در پای دیوار آن، در زیر سایه مناره باریک و بلند آن نشسته ای و چشم های همیشه در اشک گرفته ات را به روزنه فیروزه ای مناره دوخته ای1.

بگذریم، سخن از راهبی بود که تنها کسی است که بر گور من گذر خواهد داشت، راهبی که دیگر به غار تنهایی خویش بازنمی گردد، کوهستان انزوای تلخ و خاموش خویش را رها خواهد کرد و هر روز و هر شب بر سر آرامگاه من معتکف خواهد بود، دیگر آنجا را رها نخواهد کرد. او هر روز قلبش را که از آن آتش بزرگ همچون خورشید گذرانده و پرآفتاب گشته است بر لوح آرامگاه من، پهنه اقیانوس خواهد تاباند و همچون پیش از مرگ و آشکارتر و عریانتر از پیش از مرگ، مرا در گرما و روشنایی شگفت خویش نوازش خواهد داد، مرا خواهد مکید، مرا خواهد نوشید و روح من، از قعر دریا، در زیر لبهای آتشین و عطشناکش، همچون بخارهایی که در زیر آفتاب سوزان تموز، از سطح دریا برمیخیزد، به سوی او صعود خواهد کرد و همچون پرده کبودی از ابر که بر چهره تافته خورشید مینشیند، قلب سوزان و آتشناک او را در آغوش سرد و مرطوب خویش خواهم گرفت و هر شب، این راهب وفادار، خویشاوند نزدیک من که گوشت و پوست و رگ و پی او را همه از صمیمیت سرشته اند، چهرهاش را از سقف فیروزهای گنبد آرامگاه من، همچون ماهی که بر آسمان دریا برآید، بر روی من خواهد گشود. چهره ای که آرامش و وقار خود را هنوز نگاه داشته و غرور خویش را همچنان می کوشد تا نشان دهد تا چشمهای کنجکاو و تنگبین ستارگان ندانند که او دیگر غرورش درهم شکسته است، تا شب نداند که او دیگر آرام نیست، دیگر سرد و سخت و نیرومند نیست، دیگر آن غرور خشن و آهنینش از دست رفته است، درد در جانش خانه کرده است، رنجور است، ضعیف است، زانوانش میلرزد، دیگر همچون همیشه نمیخرامد، راه رفتن برایش دشوار شده است، دارد میافتد، پریشان و نیازمند و بیمار شده است…

آری، هر شب، با چهره ای، همچون ماه که بر بام بلند آسمان می آید، همچنان سرد و آرام و پروقار و نجیب و شرمگین و بینیاز و مسلط و مقتدر، با طمطراق و طمأنینه همیشگیش بر بام گنبد نیلگون آرامگاه من پدیدار میشود، اما چهره اش از همیشه زردتر است، مات تر است، رنگپریده تر است و من میدانم چرا و من در زیر همه آن پوشش هایی که خود را همیشه پنهان میکرد میخواندم که چه پنهان کرده است، و اکنون نیز در زير آرامش سرد و ساکت و مغرور و پروقارش که خود را پنهان کرده است میخوانم که چه پنهان دارد، میخوانم که چرا چنین مات است، این زردی حکایتگر چه اضطرابی است، این پریده رنگی از چه هراسی است و او که اینچنین هر شب بر سر آرامگاه من می آید همچون همیشه، با کلمات مرموز و کنایات پرلطف و پرمعنایی که من خوب با آنها آشنایم با من با آهنگی که از وسواس و هراس و اضطراب و پریشانی و عجز همچون همیشه، چنان آهسته میشود که به زحمت به گوشم میرسد با من گفتگو میکند، با روح من زمزمه میکند، بر گور من آسمانی ترین اوراد را تلاوت میکند، پرتو پاک و معصوم و بزرگوار مهتاب چهره اش بر سینه باز و نقره فام دریا انعکاسی مرموز و تلألوی سحرآمیز و خیال انگیز دارد و چهره دریا، این لوح بزرگ و پاکی را که من در زیر آن به خواب ابدی فرو رفته ام به رنگ دوستی رنگ میزند؛ گور من، دریا، در زیر نوازشهای این مهتاب، همچون ارواح فرشتگانی است که عریان به خواب رفته باشند و او تا صبح بر چهره آرامگاه من گرد نقره فام مهربانی میپاشد، پرتو نقره فام اخلاص میریزد، باران نقره فام عشقی که گرمای انتظار و نیازمندی را از آن بازگرفته اند و همچون عشق خدا، داغ و ملتهب نیست فرومی بارد و من، روح چشم به راه و شیفته من، در برابر جذبه این مهتاب، چنان بیتاب میشود که بر سر سقف لحد میکوبد و آن را به سوی قرارگاه خویشاوندم، تا آنجا که در توان دارم بالا میبرد، آنچنان که تماشاچیان ساحل همه خواهند دید که شبها، سطح دریا در زیر نوازشهای مهربان ماه که مرا به خویش میخواند، بالا می آید.

و من میدانم که این خویشاوند راستین من، او که هر شب در چهره ماه و هر روز در سیمای خورشید بر آسمان گنبد آرامگاه من، این دریا، خواهد آمد، دیگر آن خویشاوند چهار چهره ای نخواهد بود که یک چهره رو به شمال دارد و یک چهره رو به جنوب و دیگری رو به مشرق و دیگری رو به مغرب که زیستن در آن عالم که بر چهار جهت بنایش کرده اند آن را اقتضا کرده بود؛ او دیگر همچون جانوس خدای افسانه های یونان نخواهد بود، او خدای مسیحیت که در سه جلوه مینماید نخواهد بود، او دیگر خدای زرتشت و مانی که دو چهره متناقض دارد، خیر وشر، تاریک و روشن، خوب و بد، نخواهد بود، او دیگر نه تثلیثی است و نه ثنوی، خدای یگانه خواهد گشت، بی شریک و بی نظیر و بی رقیب، در چهره الله، آری، الله، خدای محمد، خدای یگانه ای که بایستن های تثلیث و ثنویت از چهرهاش پاک گشته است، خدایی که با همه جلال، و تکبر و قهاریت و غروری که خود را تنها قوه قاهر عالم و بینظیر و بی شریک و بی رقیب می یابد و هرچه را هست در برابر جبروت و ملکوتش حقیر و زبون و آلوده می بیند و با این همه، از بارگاه بلند بی نیازی خویش، از فراز عرش سلطنت کبریایی خویش ناله زیبا و شگفت نیازمندی روحش را در گوش خویشاوند عزیز خویش فرومیخواند که:«کنت کنزاً مخفیاً و احببت ان اعرف»2

خدای اسلام، خدای واحد و متکبر و پرجبروت جهان و نیازمندی؟! شگفتا که این چه سخنی است؟ این چه نیازی است؟ اما این هست، آنرا اندیشمندان خداشناس بزرگی گفته اند، این جمله که از زبان خدا آمده است حدیثی است بسیار معروف از پیغمبر و همه برآنند که چنین نیازی خدا را بر آن داشت که دست به خلقت آدم زند، خود را در این آفرینش بزرگ و شگفتی که خود برپا داشته بود غریب یافت، در صحراهای بی مرز و ساکت آسمان ها و در بیابان خلوت و خاموش فضاهای بی پایان و بر روی اجرام کور و کدر آسمانی و بر سطح خاک، همه جا تنها یافت، با همه چیز بیگانه و ناهمجنس، با که میتوانست بگوید و بشنود؟ آسمانها او را نمیشناختند و فرشتگان که همه نزدیکان و خاصان خاص او بودند و پرستنده او و هیچ یک را سر از اطاعت وی بیرون نبود او را «حس» نمیکردند، او را در نمی یافتند، او را پرستش میکردند اما نمیشناختند، فرشته عشق نمی داند، تنها پرستش میداند و این خدا را بس نیست، فرشته هرگز گناه نمی کند، عصیان نمیکند، در برابر اراده خداوندی تسلیم تسلیم است،

اقتضای سرشتش تسلیم و رضای او است، اما خدا ترجیح داد که در این عالم به جای او کسی باشد که خدا را و آن همه زیبایی هایی خدایی خدا را بشناسد و فهم کند هرچند گناه کند، گاه عصیان کند، گاه نه بر رضای خداوند کار کند، یکسره در اختیار اراده خداوند نباشد، دنیا نیز نیمی از او را در تملک خویش داشته باشد… و از این رو آدم را برگزید، این موجود ثنوی را، این که جسمش از آن خاک است، زمین است، از آن «حماء مسنون» است (لجن، خاک، گل) و نیمی دیگری. روحش، از نفخه روح خدا است، روحش روح خود خدا است: و نفخت فیه من روحی3 و آنگاه که آدم، این موجود ثنوی و این «جمع ضدین» را آفرید، از شادی، شادی از آن که دیگر تنها نیست، دیگر «مجهول» نیست، فرمود که فرشتگانش در برابر او به سجده افتند و در اینجا است که خدا به قد و بالای این آشنای خویش مینگرد و از شوق فریاد برمی آورد که: فتبارک الله احسن الخالقین!!4

چه فلسفه زیبایی است خلقت آدم!و خدا پس از خلق آدم، این موجودی که روحش از نفخه روح او است و جسمش از گل متعفن و بدبو یا گل خشک شده رسوبی (صلصال کالفخار!)، «نامها» (اسماء) را به وی می آموزد و سپس آن «امانت» را بر زمین و آسمانها عرضه میکند همه از برداشتنش سر باز میزنند و آدم برمیدارد! فرشتگان زبان به اعتراض میگشایند که این کیست که آفریده ای؟ ما در برابر تو همواره در رکوع و سجودیم و جز بر اراده تو نمیرویم و سرشتمان از «آتش بیدود» است و آدم در زمین فساد میکند و هر لحظه عصیان میکند و هر روز آتش خشم تو را برمی افروزد و نیمیش نیز از آن زمین است؛ چرا او را برگزیدی؟ چرا از ما میخواهی که در برابرش به خاک افتیم؟
آن «امانت» چیست که خدا تنها به آدم داد؟ آدم برگرفت و زمین و آسمان و فرشتگان برنگرفتند؟ آن «اسمها» چه بود که خدا به آدم آموخت؟ آن «نفخه» (دم) چه بود که خدا لبانش را بر لبان کالبد خاکی آدم گذاشت و در او دمید و زنده اش کرد؟

مفسران هر یک چیزی در پاسخ این پرسشها گفته اند اما من که خود را بهترین مفسر این داستان میدانم و در برابر زیبایی های فلسفه خلقت انسان سالها است گیج شده ام و آن را عمیقانه میشناسم برآنم که آن امانت که خدا به آدم سپرد «طلسم مرموز»ی است که آدم در خدا یافت، کشف کرد و خدا، به پاس این هوشیاری و آشنایی، طلسم راز پنهان خویش را به خود آدم به امانت سپرد زیرا خدا میدانست که جز او از میان همه موجودات و فرشتگان و کائنات کسی که آن را بخواند نیست، و آن «اسماء» که خداوند به آدم آموخت کلیدهای رمز خواندن آن طلسم است تا آدم با زبان خاص خدا آشنا شود و از آن پس با آن زبان كه جز آدم در نمی یابد با وی سخن خواهد گفت و آن درخت ممنوع که خدا آدم را از نزدیک شدن بدان بازداشت گندم نبود، افیون مرموز و معجون اسرارآمیز و مسمومی بود که تا خورد «بهشت» در پیش چشم آدم «زمین» شد یعنی با اعتیاد بدان همه خرمیها و شیرینی ها و لذتها و شادی ها و سرگرمی ها و کیف و عیشهای بهشت در نظر آدم بیمعنی و بیمزه و بیرنگ و بو و خنک و بیهوده گشت و این است معنی رانده شدن آدم از بهشت و در افتادنش به زمین. آنکه طعم آن میوه ممنوع را بچشد بهشت برایش زمینی زشت میگردد. آنکه آن گل صوفی ببوید گلها همه گلهای کاغذی میشوند، جوی شیر و عسل گندآبهای لجنزار و …

و در این فلسفه آنچه سخت زیبا است و کسی بدان پی نبرده است این آیه تورات است که در اسلام نیز تأیید شده است که «خداوند آدم را شبیه خودش ساخت»!5 و این خود پیوند شگفت خدا و انسان را که بر همه کائنات مجهول است و فرشتگان هنوز از آن در شگفت اند روشن میسازد. خدا، این یگانه پرجبروت و مغروری که بر عرش استغنای بلندش تکیه دارد و هستی را بازیچه کوچک خویش میشمارد، در گوشه ای از این جهان، این سرزمین بزرگی که خود را در آن با همه اقتدار غریب و تنها می یافته است، موجودی را بر همه برگزیده است که نیمیش ز آب و گل است و نیمیش ز جان و دل، نیمیش از آن لجن زار است، از آن زمین است و نیمیش از جوهر روح خود او، از دم پاک خود او؛ چرا؟ زیرا، در میان همه این کائنات و موجودات، در همه این هستی تنها چهره او را با خود آشنا می بیند، او را با خود خویشاوند مییابد و تنها او است که میان خود و او شباهت عجیب و باورنکردنی حس میکند، او است که امانتدار وی است، او است که آن «اسماء» را آموخته است، او است با اینکه نیمیش از آن زمین است، با اینکه همیشه در دست اراده خداوند نیست، با اینکه همیشه عصیان میکند، گناه میکند، او را به خشم می آورد، می آزارد اما با این همه او را دوست می دارد، زیرا، تنها و تنها او است که میتواند خدا را بشناسد، خدایی خدا را احساس کند، با زبان خدا آشنا باشد، با او سخن بگوید و بالاخره، او است که میتواند در کنار خدا، با خدا که در تنهایی هراس انگیز و عظیم و ساکتش، در خلوت بی پایان آسمانها غریب مانده است زانو به زانوی او بنشیند و با او انس بندد و خدا با او مأنوس گردد و از این رو است که آدم را «انسان» نامیده است و همه میدانند که انسان از «انس» مشتق است.چنین نپندارید که اینها همه خیالات شخصی من است و جز من کسی از این مقوله سخن نگفته است. حافظ همین آیات را تفسیر میکند که:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد…

و نیز:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند (خلقت آدم)
آسمان بار «امانت» نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند…

و نیز:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
«بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند»
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند…

خلاصه اگر بخواهم برای اثبات نظریه هایی که در این زمینه ابراز کرده ام به دلایل و شواهد و امثله بپردازم خود یک کتاب میشود یا چند سخنرانی که فعلاً هیچکدام در نظر نیست و مقصود مقاله ای است و چون روی سخن در اینجا با خواص است که خود با این دنیا آشنایی دارند به تشریح و تفصیل و توضیح نیازی نیست، اشاره ای کفایت میکند چه، «در خانه اگر کس است یک حرف بس است» و میدانم که در خانه کسی هست.
سخن از چه بود؟ از آن بسیار دور شده ایم؛ آغاز مقال از یونگ بود و سرنوشت غم انگیزش که نمیدانم چرا به اینجاها رسیدم؟

سخن از روح یونگ بود که مثل دریا نرم و پرتلاطم و متغیر و بزرگ بود و مثل هوا پاک و زلال و مثل … و چنین روحی که میتوانست با زبردستی در قالب شخصیتهای گوناگون و رنگارنگ بیمارانش درآید و بدان طریق در آنان رسوخ کند با پیشه او که مداوای بیماران روحی و پسیکانالیز بود تناسب بسیار داشت و موفقیتهای او بیشتر مرهون همین استعداد خارق العاده روح او بود.

اما، روح آدمی، هرچند نرمش بسیار داشته باشد و نیرومند و چندگونه باشد، اگر هر روز در قالب شخصیتی حلول کند و هیچگاه خودش نباشد و همواره در دیگران خود را بیابد و همواره بکوشد تا از ابعاد طبیعی خویش بدر آید و اشکال ناسازگار روحهای دیگر را به خود بگیرد خسته میشود، ضعیف میشود، حوصله و تحمل و صبر و قدرت و تسلطش را از دست میدهد و یونگ در پایان کار چنین شد.در کتاب L’Inconscience Humaine (وجدان ناپیدای آدمی) اثر خود یونگ که بسیار 1962 چاپ شده است ناشر، ضمن شرح حال کوتاهی از وی نام های را از یونگ چاپ کرده است که برای امثال من که به این مرد دانشمند دلبستگی های عاطفی نیز داشتیم بسیار رقت آور و حساس است.

داستان از این قرار است که در پایان عمر، بیماری از سوئد به او مراجعه میکند و از او میخواهد که وی را راهنمایی کند و در تسکین دردهای روحی و پریشانی های عصبی و فکری که بدان گرفتار است یاریش نماید.

یونگ ابتدا نمی پذیرد و در برابر اصرارهای پی درپی بیمار جوان خویش بیشتر در تصمیم خویش بر عدم قبول مداوای بیمار استوارتر میشود، گویی میدانسته است که این آخرین بیماری خواهد بود که او در طول زندگی علمی و طبی خویش داشته است. شاید هم خودداری او از این بوده است که احساس میکرده است که روحش سخت آزرده و شکسته است و دیگر قدرت آن را که دست به معالجه پیچیده و دشوار بیماری روانی بزند ندارد. به هر حال مدتها یکی از رنجهای یونگ مراجعات مصرانه این جوان سوئدی بوده است که با التهاب فراوان از این دانشمند پیر و خسته میخواسته است تا او را کمک کند.

یونگ از جوان میپرسد: شما قبلاً هم به طبیبی مراجعه داشته اید؟ وی بی درنگ پاسخ میدهد که «آری، چند سال پیش از این من، سرشار از امید و شوق بسیار، در برابر تصویر الهه آب زانو میزدم و از او میخواستم که مرا یاری کند، تسلیتم دهد، رنجهای جان کاهم را تسکین دهد… به او اعتماد بسیار داشتم و اوراد بسیاری در پیشگاهش میخواندم و معصومانه ترین سرودها را برایش میسرودم اما مرا دستگیری نکرد، نذر و نیازهای فراوان برایش کردم و هر چه میگفت میکردم و پیشکشهای گرانقدری از آنها که با هزاران امید به دست خود میساختم و میپختم به او هدیه میدادم اما هیچ سودی نبخشید، هیچ پاسخی از لبان پرجنب و جوش او نشنیدم، پیچ و تاب های تندی داشت اما مرا یک گام از آنجا که بودم به راهی نبرد. به هر حال، آن روزگار سر آمد و کار من پایان نیافت و بدتر شدم…» یونگ از این گزارش سخت در شگفت ماند! الهه آب؟ چه میگوید این جوان؟ پاک دیوانه است، «من به الهه آب اعتماد داشتم»!! مگر الهه آب شفابخش است؟

یونگ به حیرت فرو رفت، احساس کرد که در برابر یک بیماری شگفت و تازه ای که با آن آشنا نیست قرار گرفته است. ابتدا از شنیدن این داستان خنده اش گرفت ولی ناگهان دریافت که نه، یک روانشناس، یک متخصص پسیکانالیز، کسی که با روح و بیماریها و گرفتاریهای شگفت و گوناگون روح سر و کار دارد هرگز حق ندارد بخندد. یک روح بیمار، هرچه میگوید، هرچند بیمعنی و هذیانی و پریشان باشد باز جدی است؛ روانشناس از بیمعنی ترین اعترافات یا پرت و پلاترین هذیان های بیمارش باید عمیقترین معانی و جدیترین نکته ها را دریابد. یونگ به اندیشه فرو رفت، اندیشهای عمیق و دشوار … سکوت کرد، سکوتی سنگین که اندیشه چیره دست و نیرومند یونگ را همچون غریق معصومی که چنگالهای بیرحم و خشن طوفان کینه توز مانش خفه کرد، در خود غرقه ساخت. یونگ مدتها بر سندان مغزش چکش میزد تا مگر برقی برجهد و بر درون تاریک این جوان سوئدی که برایش معمایی شده است بتابد و اسرار شگفت و پنهان روح این بیمار در برابر چشمان تیز و کنجکاو او پیدا گردد… روزها آمد و رفت و یونگ همچنان غرقه در اندیشه های دشواری که بر او هجوم آورده بود ساکت ماند؛ سکوتش به طول انجامید و جوان سوئدی که در آغاز احساسش کرده بود یونگ از مراجعه او ناخشنود است و از پذیرش وی به جد سر باز میزند سکوت ممتد او را دنباله خودداریها و ناخشنودیهای او در آغاز تصور کرد و سخت برآشفت، چندبار در مطب یونگ را به خشم بر هم کوفت و رفت و باز آمد، اصرار و الحاح و … بیتابی و عصیان و حتی اهانت و بدگویی و دشنام که در روح یونگ آثار عمیقی بر جای گذاشت و یونگ مدتها از آن متأثر بود و آنها را بازگو میکرد: … «آقای پروفسور! شاید شما چیزی نمیدانید، شاید نمیدانید چه بگویید؟ شاید میترسید که مردم بگویند یونگ در مداوای یک بیمار درمانده است، عاجز شده است؟ شاید برای شما که خود را یک فروید میدانید و میخواهید خود را استاد نابغه علم به جامعه معرفی کنید از اینکه مداوای بیماری را قبول کنید و نسخه بنویسید ابا دارید؟ میترسید مردم بگویند پروفسور یونگ را ببین که علامه استاد و جانشین فروید است و دارد مریض میبیند! مطب باز کرده است، نسخه مینویسد؟! …و و و… »

یونگ که مردی متواضع، صمیمی و سرشار از خلوص و سادگی و بی ریایی بود و هرگز، حتی دشمنانش، او را به عجز و بیسوادی و ترس و خودبینی متهم نکرده بودند و همه عمر را چنان در خیالات بلند و اندیشه های علمی خود غرق بود و چنان روحش اوج داشت که به مردم و داوریهای مردم اعتنایی نمیکرد، اصلاً آنها را نمیدید و در عین تواضع و فروتنی و سادگی مفرطی که داشت چنان به خود متکی بود و به استحکام شخصیت خویش اطمینان داشت که هرگز بیماری را به درد و رنج خود وانمیگذاشت که مردم نگویند وی مریض میپذیرد و نسخه میدهد و گذشته از آن در آن هنگام یونگ جز به معمای بیمارش نمی اندیشید و این سؤال شگفت گریبانش را به سختی گرفته بود و میفشرد که: «بیمار من از چه رنج میبرد؟ بیماریش چیست؟ و چرا از میان پزشکان بسیار به هیچیک نیندیشیده است؟ مگر نه هر بیماری باید به پزشک رجوع کند؟ مگر نه هر بیمار عصبی و هر که از دردی مرموز در روح یا اندیشه خود رنجور است از روانکاوی باید استمداد کند؟ مگر نه این بیماران همه تا احساس بحرانی میکنند طبیبی را سراغ میکنند، از همین طبیبها که محکمهای دارند و تابلویی و آگهی هایی در روزنامه و در و دیوار و سینما و این ور و آن ور که من بهترین نوع طبیبم، طبیب خوب و تازه و ارزان قیمت، آی بیایید!

عسل بار خر لنگ بود دیر اومد! گل به سر دارم خیال بلبل به سر دارم خیار! باغت آباد انگوری …!! تازه از اروپا، از امریکا رسیدهام، از آب گذشته ام! نوتر مدیکمان دوپیتال سن گوریاس ایالات متحده آمریکا بوده ام، همین تابستان گذشته باز رفتم و بیست روزه از خارجه برگشتم، بیایید، از برگشتن از طریق عتبات مقدسه به ایران آمده ام: مسافرخانه!پس چرا این بیمار از آغاز هیچ طبیبی را سراغ نکرده است؟ شاید درد او درد دیگری است؟! شاید این جوان به علت احساسات شدید و تعصب آمیز مذهبی که داشته است به جای طبیب به سراغ خدایان رفته است تا از آنان شفا طلب کند؟ به هر حال آنچه مسلم است او برای مداوای خود طبق معمول همه بیماران طبیبی را سراغ نکرده است، به هیچکدام از آنان اعتماد نکرده است، تنها به یکی از خدایان میتوانسته است اعتماد داشته باشد، اما باز این نکته مجهول میماند که چرا از میان پیغمبران همه جرجیس؟ چرا از میان همه خدایان آناهیتا؟6 تصویر مسخ شده الهه آب؟

یونگ که پیچیده ترین مسائل علمی و بغرنج ترین پرسشهای فلسفی و فکری را بیدرنگ حل میکرد و پاسخ میگفت و به این قدرت در سرعت انتقال و تیزی فهم و کشف و حل معروف بود در اینجا سخت گرفتار آمده بود، اندیشه اش به سختی تلاش میکرد و کاری از پیش نمیبرد، هفته ها آمد و رفت و او در سکوت و حیرت و تردید دست و پا میزد و معمای این بیمار پیچیده تر و تاریکتر میگشت.ناگهان در اندیشه یونگ برقی جستن میکند و معمای بیمار خویش را پیدا میکند: «ها… الهه آب! فهمیدم چرا این بیمار سوئدی من سالها در برابر تصویر مسخ شده الهه آب زانو میزده است، از او شفا میطلبیده است، به او اعتماد داشته است، از او انتظار داشته است، نذر و نیاز میکرده است … فهمیدم، چرا الهه آب «این بیمار جوان من از تشنگی مرموزی رنج میبرد، عطشی که آتش در سراپایش افکنده است او را به سوی الهه آب کشانده است»
یونگ بیدرنگ بسیاری پرسشهای مبهمی را که پس از این کشف ناگهانی مطرح میشود حل کرد و از آن جمله دانست که این تشنگی چیست؟ و نیز دانست که بیمار او از عطش چه سرچشمه ای رنجور شده است.

دانست که بیمار او زندگی را کویری سوخته میبیند، چهره ها را خشک و نگاه ها را همچون روزنه های مخوفی که از گوشه و کنار قبرهای کهنه و ویران شده پیدا است بیروح و بیطراوت و مرگزا… تا اینجا که آمده است، راه همه از سرزمینهای بی آب و علف و تفتیده صحرای سوزان و مخوفی میگذشته است که در هیچ جا سوادآبادی و آبی و سایه درختی و خرمی سبزه ای به چشمش نیامده است و آینده را تا چشم کار میکرده است همه فریب سراب دیده است؛ به سوی هر آبادی ای که میشتافته سایه گذران ابری تیره بود است و هر برقی که در دل تاریکی شب هایش برمیجسته است چشم گرگی! و اکنون عطش و هراس او را چنین دردمند و سراسیمه کرده است.

یونگ بر آن شد که بیمار را مداوا کند، به حرفهایش گوش دهد، با او آشنا شود، خود را به روح او نزدیک سازد و به قول خود یونگ «او را حس کند» و این دشوارترین مرحله کار یک روانشناس است و تنها یونگ میتوانست به این مرحله برسد، بزرگترین روانشناسان همه کوششان مصروف بر این است که بیمار خود را بشناسند، با او دوست و مأنوس شوند؛ شناختن بیمار آخرین حدی است که میتوانند در رابطه میان خود و بیمارشان تصور کنند، اما یونگ از این مرز نیز میگذشت، بدانجا میرسید که بیمارش را «حس» میکرد، همچنان که گرمای آتش را حس میکنیم، بوی خاک، بوی علف و بوی هوای بارانخورده صبح را حس میکنیم، یک انسان را نیز میتوانیم «حس» کنیم، این کار ساده ای نیست، اما سخت شورانگیز و گیج کننده و پرحالت است، حالت عجیبی است، به وصف نمی آید.یونگ خود در آثارش تشریح کرده است که چگونه میتوان کسی را «حس» کرد، بیان او در این زمینه چنان پیچیده و عمیق است که به دشواری میتوان فهمید و من برای آشنایی اجمالی خوانندگان فارسی زبان آن را دور از اصطلاحات فنی و علمیش در اینجا می آورم:

روانشناس در آغاز باید مرحله تحقیق و بررسی دقیق علمی کارش را بگذراند بدینگونه که همه اطلاعات لازم و مهمی را که باید از زندگی بیمارش داشته باشد به دست آورد. پس از آنکه مواد لازم گردآوری شد به نقد و ترتیب و مطالعه و تجزیه و تحلیل و نتیجه گیری میپردازد و در اینجا به نتایج روشن و مسلمی از زندگی و روحیه و شخصیت بیمارش میرسد.

سپس این نتایج را با اصول و مسائل و مباحث و نظرات مختلف علمی که در روانشناسی مطرح است میسنجد و از سنجش آنها به علل اصلی و روابط منطقی و علمی دقیقی پی میبرد و در اینجا است که بسیاری از نقاط تاریک و نکات مبهم و مرموزی که در روح بیمارش هست بر او روشن میگردد. مثلاً میفهمد که چرا بیمارش در برابر هرچه قرار بگیرد، با هر که یا هر چه یا هر حادثه ای که برخورد میکند به طور ناخودآگاه و غیرارادی حالت اعتراض به خود میگیرد، نخستین عکس العملهای او با یک نوع ناخشنودی خشم آمیز انتقادی توأم است، در چهره هر کس و هر چیز در اولین نگاه یک «مخالفت» میخواند، حالت طبیعی اولین تصادمش با «دعوا»، «تهاجم» و «عصبانیت» آمیخته است…7 این حالت بیشک معلول وجدان خودآگاه و روشن او نیست، تصمیمی نمیگیرد، قبلاً فکر نکرده است، اگر با تفکر و تصمیم قبلی چنین کند که یک عکس العمل طبیعی و معقولی است و این در همه هست اما وقتی مسأله به صورت یک معمای پیچیده روانی در می آید و برای روانشناس قابل مطالعه میگردد که بیمار خود هیچگونه آگاهی و اراده ای نسبت بدان حالت خویش ندارد، از طرفی کسی یا چیزی یا حادثه ای که وی با آن بدانگونه برخورد میکند هیچگونه تقصیری یا کیفیتی که برخورد اعتراض آمیز و خشمناک او را ایجاب کند ندارند و این را او خود بلافاصله احساس میکند و تغییر حالت میدهد و حتی خود را ملامت میکند و عذرخواهی، گرچه به خاطر غرور و خودخواهی ویژه ای که دارد به زبان عذر نخواهد، (ولی) در سیمایش پشیمانی و انفعال به روشنی خوانده میشود چه، به زودی خود در می یابد که حتی این حالت را در برابر کسی که زندگی خویش را هم به او بخشیده است گرفته است مثلاً پدرش، یا مثلاً میفهمد که چرا بیمارش یک حالت فکری و روحی خاصی دارد که یونگ آن را Complication Confuse میخواند که ترجمه اش به فارسی مشکل است و آن را با سهل انگاری میتوان «حالت پیچیدگی مخلوط» یا «درهمی شلوغ» ترجمه کرد، یعنی حالات روحیش مانند منظره آتشبازی در شب است: انفجارهای پی درپی، رنگهای درهم و همه رنگ و نامنظم، پشت سرهم زیباییها، رنگها، ترکیدن ها، انفجارها، پاشیدن ها، انقباض ها، انبساط ها، جذب ها، دفع ها، زمزمه ها، فریادها، ترساندن ها، خطرها، تاریکی و سیاهی همگانی ناگهان و بیدرنگ نورپاشی همگانی ناگهان…

و به هر حال همه چیز، همه رنگ، همه جور، همه شکل، همه و همه چیز پیش بینی نشده، همه چیز غیرقابل انتظار، همه چیز شلوغ، درهم، مخلوط، نامنظم،… درست مانند یک آتشبازی بزرگ و کامل و جالب در تاریکی شب، در سینه سیاه آسمان، یا درست همچون چراغی که پیاپی و نامنظم و سریع روشن و خاموش میشود و هر بار تشعشع های تند و درهمش به رنگی درمی آید و چشم را، چشمی را که با اشتیاق خارق العادهای بدان خیره مانده است و تن همه چشم شده است و به تماشای او دوخته است آزار میدهد، میزند.

یونگ مثالهای گوناگون و پیچیده بسیاری از این حالات مرموز روح بیمارانش می آورد و سپس میگوید با کمک روانشناسی و روانکاوی میتوان راز پوشیده این حالات معمایی را پیدا کرد و در اینجا است که روانشناس به قول او «سرنخ همه گره هایی را که در بیمارش مییابد میگشاید».یونگ میگوید که بسیاری از روانشناسان پس از گشودن این گره ها و پیدا کردن این معماهای روانی چنین میپندارند که بیمار خویش را شناخته اند در حالیکه در اینجا روانشناس تنها به مرحله ای رسیده است که میتواند به شناخت بیمارش امیدوار باشد و به عبارت دیگر در راه آشنایی با او موانع راه را از پیش پا برداشته است و برداشتن موانع راه غیر از پیمودن راه یا نیل به سرمنزل مقصود است و سرمنزل مقصود که شناخت بیمارش باشد هنوز ممکن است بسیار دور باشد.

یونگ سپس میکوشد تا به این پرسش مهم پاسخ گوید که: «چگونه میتوان این راه را پیمود و به آن منزل رسید؟»
در اینجا یونگ شرایطی را پیشنهاد میکند که هر چند بدان وسایل بتوان به شناخت وی رسید امکانش برای یک روانشناس اگر نگوییم محال است لااقل بسیار دشوار است، دشواری قریب به محال. زیرا از فیزیولوژی، قیافه شناسی، شناخت معانی و عواطفی که در رنگها هست، روانشناسی، مردمشناسی، روانشناسی طبقات اجتماعی، شعر، حالات عرفانی، انسانشناسی و و و و… همه و همه باید کمک گرفت و از همه این رشته های گوناگون و دور از هم باید استمداد کرد تا بتوان به مرحله دشوار « شناخت یک روح و معجزات و معماها و ابعاد و الوان و حالات و خصایص و صفاتش» نائل آمد، توسل به این علوم نه به صورت انطباق خشک و مکانیکی این اصول بر روحشناسی، بلکه این علوم همگی پختگی ای در نگاه او پدید می آورد.
مثلاً روانشناس به کمک علم قیافه شناسی میتواند از طریق چشم و ابرو و چهره و طرز قرار گرفتن لبها و شکل چانه و … و به کمک اندامشناسی از طریق ابعاد و حالات و حرکات و اندازه ها و طرح اندام بیمار به درون اسرارآمیز او رسوخ کند و به آن سرزمین صعب العبور و دربسته پا گذارد.

مثلاً باید دانست که برخی اندامها مانند مجسمه ای گلی یا خمیری هستند که آن را لگد کرده باشند و بر روی خودش چنان کوفته شده باشد که گویی دارد پخش زمین می شود و به عبارت دیگر از پهنا دررفته باشد8، این ها غالباً دارای روح های مهربان و درشت9 و کم تکان و ملایم و خوبِ متوسط و غلیظ و مملو از عواطف معمولی از قبیل عاطفه رفاقت و دوستی و مهر مادری یا پدری و صله رحم و احوالپرسی از همسایگان و سر زدن به اقوام و عیادت بیماران و محبت و نوازش عروس یا داماد یا نوه های پسری یا دختری و رفتن سر خاک عصرهای جمعه و شب های برات و غیره… (هستند).کسانی که خیلی چاق و درازند و در یک کلمه خیلی «گنده»اند و به قدری زیادند که آدم در اولین لحظه ای که با آنها برخورد می کند نمی داند که به کجای او نگاه کند و پس از اندکی تردید بالاخره نگاهش را به گوشه مشخصی از او گیر می اندازد.

حوصله ندارم بگویم این ها چهجور آدم هایی اند. خوب هم نیست، شاید خوانندگان از آن سوءاستفاده کنند و از نظر انطباق آن با کسانی که چنین اند بد حال یا خوشحال شوند.
و کسانی که وقتی از دور می آیند یا می روند آدم احساس می کند که دارند از پشت به زمین می افتند، شانه هایشان به طرف عقب مایل است و کمی از پشت به هم نزدیک شده است چنانکه کتشان را به پشت میکشد و یقه کتشان غالباً وا میافتد و لبه های کتشان همیشه درصدد آنند که از هم دور شوند و خود را کنار کشند، کمرشان از پشت تو رفته است و اگر به صورتشان نگاه کنی و فقط اندامشان را ببینی جلو و عقبشان را درست تشخیص نمی دهی، در اولین نگاه متوجه نمی شوی که دارد می آید یا دارد می رود بلکه خیال میکنی سرشان چیه بر روی شانه شان نصب شده است، مثل سر عروسکهایی که به شکل گربه می سازند و از بدن جدا میشود و بچه ها وقتی خواسته اند سرمجسمه گربه را بر روی شانه اش دو مرتبه قرار دهند اشتباه کرده اند.

غالباً راه رفتن خاصی هم دارند، درست مثل کسانی که باد فتق دارند یا بچه هایی که تازه ختنه شان کرده اند و دو تا پاشان خیلی از هم ملاحظه می کنند و در راه رفتن مواظب هم هستند یا از هم چشم می زنند و هر قدمی که برمی دارند یعنی خط سیری که پاشان از نقطه برداشتن تا دوباره گذاشتن طی می کند قوسش به قدری کم است که به خط مستقیم نزدیک است و به جای یک خط قوسی سه ضلع از یک مربع مستطیل را می پیمایند یعنی به جای این شکل به این شکل قدم برمیدارند و میگذارند.اینها آدمهای ضعیف، حقیر، بیارزش، پولکی، بدجنس، بدجنسی های خیلی کثیف و پستانه، خسیس، سختگیر، سختگیری های جزئی سر پول و خرج و قرض و طلب و اهل دعوا و سر و صدا سر اینکه مثلاً بچه شان خیلی کفش پاره می کند، زنشان رفته بازار سوار تاکسی شده! قوم و خویشهای زنش یا شوهرش آمده اند خانه آنها و خیلی خرابی به بار آورده اند، رنگ روغنی کمره دیوارهای اطاق را دو جا خط انداخته اند، بچه هاشان یکی پایش را گذاشته توی باغچه… یکی دیگر چنان در را محکم زده که نزدیک بوده شیشه را بشکند و…

بعضیها همیشه مایل به جلو حرکت می کنند، حالت پیشروی و تهاجم از راه رفتنشان احساس می شود، حضرت علی در توصیفی که از اندام و سیمای پیغمبر در نهجالبلاغه میکند میگوید. «وقتی از دور می آمد گویی از یک صخره بلند کوهستانی کنده شده است و سرازیر می گردد، در رفتن کمی به جلو متمایل بود…» حالت هجوم و حمله و پیشروی و تصاحب در راه رفتنشان هویدا است همچنان که در روحشان نیز چنین است. اینها به هر چه میخواهند می رسند و اگر نرسند خطرناک میشوند؛ هنگامی که می خواهند به جایی بروند جز به رفتن و رسیدن بدان جا نمی اندیشند، در آن حال دیگر به هیچ کاری و یا فکری دیگر مشغول نمی گردند، هیچ حادثهای آنان را از مقصد بازنمی دارد، هر مانعی را از سر راه خود باید بردارند به هر قیمتی هر چند زیان های بزرگ ببینند، هرچند خطرهای بسیار در برداشته باشد، هر چند عواقبش شوم باشد، اینها را نمیب ینند، حس نمی کنند، هنگام رفتن به سرمنزلی، در مسیر خویش هیچ چیز و جا و کس را متوجه نمیشوند، چشمشان را از دورترین فاصله، از همان نقطهای که حرکت را آغاز کرده اند به مقصد می دوزند، هر چند مقصد چندان دور باشد که به چشمشان نیاید باز هم نگاهشان به همان جهت، همان سمت خیره است، مانند کسانی هستند که از اینجا میخواهند به پاریس بروند و از همان لحظه عزیمت چشمشان را به نقطه فرضی پاریس دوخته اند و راه می روند. پیغمبر اسلام را نگاه کنید: در سال ششم هجری که هنوز جز حوزه مدینه را به چنگ نیاورده است و نه تنها مکه هنوز تسخیر نشده که در خود مدینه منافقین و سردسته شان عبدالله ابی هنوز سر به اطاعت او نیاورده اند و در همین حال چون هدفش تسلط بر امپراطوریهای بزرگ و نیرومند جهان است به آن چشم دوخته و به آن می اندیشند و در همین ایام است که امپراطور روم و شاهنشاه ایران را به اسلام و تسلیم خویش می خواند و تهدید می کند!

برخی بلند اندام اند، اینها بر سه گونه اند، دسته اول که در اولین نگاه به روشنی بلند می نمایند، و بلافاصله تا چشممان به آنها میافتد اولین قضاوتمان این است که «دراز قد است»، اولین اثری که در احساس بیننده میگذارند «درازی» قدشان است.اینها آدمهای ساده، ساده، ساده ای هستند. من، برخلاف پیغمبر، نمیگویم «احمق»اند زیرا خوب نیست آدم حرف بد بزند، فقط میگویم ساده اند، ساده ساده ساده، به قدری که در مصاحبت با آنها چندین بار در هر ساعت از حرفها و فکرها و قضاوتها و حرکاتشان آدم به خنده میافتد، آدمهای خوبی هستند، آدم از آنها بدش نمیآید، منفور نیستند، اما ساده اند، ساده های دوست داشتنی، یا ساده هایی که آدم از آنها خوشش می آید یا لااقل بیزار نیست…

دسته دوم درازهایی هستند که وقتی درست نگاه می کنی می بینی خیلی بالا رفته اند، به قدری که باید سرت را کج بگیری و از زیر ابرو به زحمت نگاهت را بیندازی بالا که هم سر او را ببینی و هم کلاه از سرت نیفتد، اما در همین حال بر خلاف تعجب میبینی که همین درختی که این همه قد کشیده و به هوا رفته است در آن بالا بالاها باز راهش را کج کرده و مثل این که به آنجاها که رسیده است پشیمان شده باشد که چرا این همه آمده بالا خواسته بازگردد به طرف پایین و کمی هم موفق شده است. قد همین جوری رفته بالا و رفته و رفته تا رسیده به شانه ها و در اینجا که خودش را از دو طرف به شانه ها گرفته یک نگاهی انداخته به طرف زمین و یک مرتبه پشیمان شده و احساس کرده که بی خودی این همه راه آمده، قد آدم که این همه بالا نمی آید، از تصمیمش به ادامه راه منصرف شده و در حالیکه از دو سو خودش را به شانه ها گرفته به طرف پایین میل کرده تا این بلند پروازی زیادش را جبران کند و در اینجا است که میبینیم این قدهای خیلی خیلی دراز از پشت گردن در ناحیه شانه بر روی سینه کمی تا خورده اند و در اولین لحظه بیننده خیال میکند که یارو کمی قوز دارد در صورتی که هیچ چنین چیزی نیست، قوز نیست، پشیمانی و انصراف از کار بدی است که کرده طبق قانون معروف «فواره چون بلند شود سرنگون شود».

خوب، اینها چهجور آدم هایی اند؟نمیدانم، نه، به قول مشهدی های اصیل میدانم و نمیگویم.

دسته سوم در اولین لحظه ای که تصویرشان در چشم بیننده میافتد متوجه بلندی قدشان نمی شوی، نگاه بیننده در نخستین دیدار متوجه باریکی اندامشان میشود نه بلندی اندامشان و این دو با هم یکی نیست، بعد از این هم باز بلندی بالایشان نگاه بیننده را نمیگیرد، آنقدر نقطه های تماشایی دارند که نگاه سرگرم تماشای آنها میشود و در میانه آنها سردرگم میشود، درست مثل یک دهاتی ساده که ناگهان وارد یک نمایشگاه بزرگ و جالب و متنوع یا یک شهر زیبا و عظیم شود، خیلی طول خواهد کشید تا این دهاتی نگاهش را از چنگ این همه دیدنی ها و گیرندگی ها و زیبایی های جورواجور و رنگارنگ خلاص کند و متوجه شود که مثلاً طبقات این نمایشگاه چند تا است یا طول این شهر چقدر است.

آخرین چیزی که چشم، حتی تیزترین و زرنگترین و خوش ذوقترین چشمها، بدان پی میبرد این است که او بلند بالا است، نمیگوید «درازقد» و مسلماً نخواهد گفت «قددراز»، خواهد گفت بلند اندام، کشیده قامت، بالابلند و… اختلاف این تعبیرات و صفات در معنی نیست چون معنی اینها همه یکی است، اختلاف در احساسی است که بیننده از دیدن طول قامت هر یک از این سه دسته در خود مییابد، هرچند از نظر متراژ دراز قد و قددراز و کشیده اندام و بلندبالا و بالابلند… درست برابر هم باشند و اینجا است که می گویند کلمات جز معنی روح هم دارند، جز مفهوم، احساس هم دارند، درست مثل انسان اند که جز عقل، عاطفه هم دارند، جز مغز دل هم دارند… و برخی لبه همه اندامهایشان پت و پهن است، لبه هر یک از اعضای بدنشان مثل این می ماند که در اثر کثرت استعمال ساییده شده باشد، چشمشان گوشه ندارد، ابروهایشان یک مرتبه دسته جمعی شروع میشوند و یک مرتبه دسته جمعی تمام می شوند آن هم غالباً در نقطهای که آدم انتظار ندارد، چانه شان مثل سر آدمی است که از سرما توی شانه ها فرو رفته و یا سر بچه ای که دارد توسری می خورد. سر بینی اینها مثل لوله گچی است که نوکش در اثر نوشتن بر روی تخته سیاه سابیده شده و هموار شده است یا مثل سر قارچ صاف و منحنی و گرد شده است، معلوم نیست که دقیقاً در چه نقطه ای پایان می یابد.

اینها دارای روحی لش و خرف و لزج و چسبناک و خمیر سریشمی اند فکرشان در هیچ چیز نفوذ ندارد، نگاهشان بر روی اشیا، اشخاص و مناظر طبیعت درست مثل قطرات آب است که بر روی کاغذ موم آلودی ریخته شود میگردد و میرود و می آید اما به هیچ جا گیر نمیکند، در هیچ چیز رسوخ ندارد.در زندگی، در فکر، در احساس، در جهان، در عشق، در دین، در زیبایی و هنر، در لذت، در همه چیز قانع اند، به اندک میسازند، همان چیزهای دم دست بسشان است، هر چند ممکن است از نظر پولی و خرج زندگی کردن آدمی سختگیر و پرتوقع و حریص باشد، خلاصه اینها غالباً آدمهای «کمی» هستند، خیلی کم، صبور و آرام و بی حرکت و بیجوش و خروش و بی نگرانی و بی اندوه (در عین حال که ممکن است غصه خور هم باشند)، و بی نارضایی؛ غالباً خوشبینی سطحی احمقانه ای دارند، اما این همه فضائل را به لطف کم احساسی و کم ادراکی خود به دست آورده اند، آدمهایی هستند «مختصر» و «مفید»! کم آزار و بی دردسر و منظم و تر و تمیز و نقلی! از آنها که همه فخرها و حماسه هاشان این است که همیشه «سروقت» میآیند!

و برخی برعکس، اندامهاشان همه نوکدار و تیز است، لبه اعضای بدنشان به لبه بلور یا شیشه مانند است که تازه شکسته باشد، بینیشان، تنها اندام بیتفاوت و جامدی که روی صورتشان گذاشته باشند فقط برای اینکه بتوان عینک را بر روی آن تکیه داد نیست، و نه حتی تنها عضوی برای بو کشیدن و دم زدن، بلکه در نخستین برخورد بیننده احساس میکند که این بینی نیست، نوک پرنده ای است وحشی، منقار تیز شاهین است، نه، بیشتر به منقار «دارکوب» میماند که با آن تنه درخت را به یک ضربه سوراخ میکند، هر وقت پیش می آید آدم خودبه خود کمی پس میرود، مثل اینکه یک خروس جنگی خشمگین است که میخواهد منقار بزند، در نرمترین دیدارها و دوستانه ترین برخوردها و لطیفترین زمزمه ها و گفتگوهایی که با او داریم باز احساس میکنیم که نوک تیز او دارد عمق ما را میخراشد، همیشه تهدیدکننده است، هیچگاه احساس آرامش یکدست و مطمئنی در برابر او انسان را فرانمیگیرد… این لبها هرگز لبه دهان آنها نیست، اصولاً دو موجود مستقلی هستند، حتی مستقل از چهرهشان ممکن نیست بیننده خیال کند آنها لب اند؛ لب، تعریف بسیار نادرست و اندکی است، اگر لب باشند باید مثل لب باشند و نیستند، لب چیست؟ لب لبه دهان آدم است، کارش چیست؟ کارش 1- باز کردن و بستن روزنه دهان 2- گرفتن و جمع و جور کردن لقمه و کمک به دست و دهان در خوردن و آشامیدن 3- تعهد تلفظ حروف لبی مثل ب، پ، ف، م، و. 4- انجام برخی کارهای فرعی از قبیل ادا درآوردن، سوت زدن، بوسیدن، تعجب کردن، پف کردن، ناله کردن (وای، واه…) اشاره کردن، مسخره کردن، شیشکی زدن، لب را با لب دیگر تر کردن که کسی خیال نکند آدم لبهاش خشک است، تشنه است، لبخند زدن (انواع و اقسامش)، گاز گرفتن، لیسیدن، مزمزه کردن، مکیدن، و…

اما لبهای این تیپ از افراد به هیچ یک از این کارها نمیخورد، البته به دلیل عقل این وظایف را انجام میدهند ولی بیننده هرگز این احساس را نمیکند، خیال میکند این لبها برای کار دیگری آنجا آمده اند، اصلاً احساس میکند که این دو مهمان صورت اند، نه یکی از اعضای خانواده آن. احساس دیگری که میکند این است که مثل اینکه این دولب با هم هیچگونه همکاری ندارند، به هم ارتباط ندارند، با هم هیچ توافقی و قراری و آشنایی ای ندارند، مثل اینکه هر کدام برای خودشانند، لبهای رایج و معمول، دو طرف یک قضیه اند؛ دو شریک همدست و همگام و همکارند، با هم جورند، با هم باز میشوند، با هم برمیخیزند، با هم مینشینند، با هم آرام میگیرند، با هم تکان میخورند و با هم میلرزند، با هم چیزی را میگیرند و هروقت دیگر کاری ندارند و وظایفشان را انجام دادند، تنگ در آغوش هم، در زیر سایه بینی یا سبیل، بر کناره دهان دراز میکشند و در این حال یک «واحد» هموار و متناسب و منطبق با همی را تشکیل میدهند، هر جا زیری برجسته است، زبری فرو رفته است و هرجا زبری قوس منفی دارد زیری قوسش مثبت است، با هم از یک گوشه که شروع میشوند نازکند، به اندازه هم، مثل هم، با هم و به اندازه هم رفته رفته ضخیم میشوند، در وسط زیرین فرومی رود و درست در همین نقطه زبرین برجستگی مییابد و وقتی روی هم قرار میگیرند درست همان برجستگی لب بالا در فرورفتگی لب پایین جا میافتد. خیلی منظم و جور و قالبی، درست برای هم درستشان کرده اند، مثل سر قابلمه که چفت و جور قابلمه را میگیرد، مثل… و بعد با همین نظم متناسب و یکنواخت و دقیق و موافق و منطبق تا گوشه دیگر لب این همدستی و همداستانی ادامه مییابد، گویی، نه، حتماً خدا این دو را برای هم آفریده است، «خدا تخته تراش نیست اما به همانداز است»، لبها غالباً دو زوج خوشبختی هستند، هرگز با هم اختلاف ندارند، عقدشان را خدا در آسمان بسته است، درست چنبر خیاری هستند که از وسط نصفش کرده باشند، از درازا!

اما تیپی که اکنون از آنها سخن میگفتیم لبهاشان با هم مخالفند، مثل اینکه برای هم ساخته نشده اند، نمیدانم شاید با هم همدل و همروح و دوست صمیمی یکدیگر باشند اما ظاهراً با هم متناسب نیستند؛ دو خواهری زیبا و دوست یکدیگرند که از بس شلوغ و تند و بیتابند هرگز در کنار یکدیگر نمی لمند و یا دست در دست یکدیگر کنار چاه آب بارون خانه شان ساعتها ساکت نمی نشینند، کسی باور نمیکند که این دو، لب زیرین و زبرین یک چهره باشند، خیلی کم بر روی هم چفت قرار میگیرند، نه اینکه همیشه از هم فاصله دارند، نه، برعکس غالباً با همند، کنار هم، بیشتر اوقات چنان کنار هم قرار میگیرند و هم را تنگ در آغوش دارند که دهان را می پوشانند اما در همین حال بیننده احساس میکند که به هم «نمیخورند»، قالبی بر هم منطبق نمیشوند، مثل اینکه در اثر ضرورتی که پیش آمده است باید با هم باشند و یک کار را انجام دهند، هر کدام نیمی از دیگری نیست، هرکدام یکی است برای خودش، تمام و کامل و مستقل، لبهای معمولی غالباً مکمل یکدیگرند، یعنی آدم احساس میکند که اول یکی بوده اند و درست از وسط دقیقاً با تیغ نصف شدهاند و وقتی روی هم مینشینند صورت اولیه شان نمودار میشود و رد تیغ به شکل یک خط نازکی که به مویه کردن یک کاسه چینی میماند یا ترک خوردن یک دیوار، و یا درز ظریفی که در اثر بریدگی عمدی پدید آمده است دیده میشود.10 اما این لبها هرگز چنین نیستند، درست مثل دو تا بچه مار خوشرنگ و شفافی میمانند که بر دهانه خانه شان کفچه زده باشند، یا بر پشت خوابیده باشند به گونهای که سینه و شکمشان پیدا باشد، رنگ و حالت سینه بچه مار را دارند، شفاف، نازک، مواج ولی زیبایی خطرناکی که دارند بیننده را دچار جاذبه هراسناکی میکند، نمیتواند از آن چشم برگیرد، نمیتواند به آن چشم بدوزد، درست مانند لحظه ای که یک مار خوش خط و خالی را میبینيد که بر سینه سنگی به خواب رفته باشد، چگونه بدان مینگرید؟ نگاهتان همچون پروانهای است که بر گرد گلی پر میزند و نه میرود و نه مینشیند… چه حالی دارید؟ لذتی آمیخته با ترس، ترسی آمیخته با لذت، هم خوشتان می آید و هم میترسید، دزدانه نگاه میکنید، آنچنان که چشمتان بفهمد و دلتان نفهمد، نگاهتان مثل پرنده ای که بر روی پیشانی یک ببر خفته مینشیند و، به بازی، هی بر پلکهای چشم ببر چنگ میزند، با ترس، با گریز، با احتیاط، آهسته اما پیاپی، همیشه، با شوق و شور و دستپاچگی و هول و هراس تا ببر بیدار نشود، احساس نکند یا مثل لبهای بچه ای که صبر ندارد که بگذارد چایش سرد شود، میخواهد آب جوش سماور را که در نعلبکی ریخته همانطور داغ داغ سربکشد، و نمیتواند…

آری، نگاه بیننده بر روی این یک جفت بچه مار چنین حالی دارد! این تیپ لبها چنان کنار هم دراز میکشند که گویی از هم بدشان میآید، همیشه حالت آدمی را دارند که از یک چیزی خیلی بیزارند، در این حال لبهاشان هم چگونه از هم بیزاری میجویند؟ دارندگان اینگونه لبها، لبهایی که مثل دو تا بچه مارند، لبهایی که ناهموار بر روی هم مینشیند، بر هم درست منطبق نمیشوند، جور نیستند، به هم نمیخورند، با هم سازگار نیستند، از هم بدشان می آید، هرکدام برای خودشان هستند، هرکدام یکی هستند، نه نیمی از یکدیگر، اینها روحشان هم چنین است، روحشان با زندگی، با دنیا، با همه چیز، با همه کس، حتی با خودشان چنین است، لبهای اینها است که دهانه دهان نیست، لبه حفرهای که در زیر بینی هر کسی تعبیه کرده اند11 نیست، یکی از اعضای خانواده صمیمی و جور و خوشبخت و سازگار چهره شان نیست، گویی دنباله روحشان، بخشی از خودشان، آن خود پنهانی خودشان است که از دهان سرزده است و بر کنارههای آن، در اثر تماس با عالم خارج، با هوا و سرما منجمد شده اند و جرم یافته اند و شکل مادی گرفته اند و ما خیال میکنیم واقعاً تک های از بدنشان و عضوی از اعضایشان است و چه اشتباهی. این لبها، بیش از زبان و نگاه و رنگ چهره حکایتگر غوغاهای شگفت درون اند، این گونه لبها ممکن است بسیار هم زیبا باشند، ممکن است زیباترین لبها باشند اما زیبایی بچه مار را دارند، ممکن است بسیار شفاف باشند، بسیار لطیف باشند، بسیار خوش تلاطم و خوشرفتار باشند و وقتی موج میزنند و میتپند، کششهای خوش و جذاب روح زیبای فرشته ای را داشته باشند اما همچون سینه زیبای یک بچه مارند!

این تیپ لبها راستگوترین لبهای عالمند، هرگز خود را نمیتوانند به مصلحت وانمود کنند، همیشه همانگونه اند که هستند، به قدری معصوم و خوشنیت و صادق و صمیمی و صریح و خوبند که نمیتوانند تظاهر کنند، دروغ و فریب و ریا و مصلحت و رنگ جماعت را نمیشناسند، استعداد ویژه این تیپ لبها در نشان دادن خشم و بیزاری و ناهماهنگی است. این سه حالت را روشنتر از آینه، دقیقتر از گوینده، درستتر از نویسنده، گرمتر از شاعر، و ماهرانه تر از نقاش منعکس مینمایند، بیان میکنند، میگویند، می سرایند، تصویر میکنند و روانشناس در برابر این تیپ ها که قرار میگیرد شانس بزرگی به دست آورده است زیرا برای شناخت بیمارش، اگر روانشناسی هوشمند باشد، بهترین و مطمئنترین و گویاترین شرایط را در اختیار دارد اما در اینجا است که علم روانشناسی و دانش پسیکانالیز به تنهایی کفایت نمیکند بلکه روانشناس جز اینها، باید نگاهی فهمیده نیز داشته باشد. آری، نگاهی فهمیده، چه نگاهها نیز همچون انسانها انواع گوناگونند: نگاه کودن، نگاه سطحی، نگاه شاعر، نگاه نقاش، نگاه پارسا، نگاه پاک، نگاه آلوده، نگاه سنگین و تنبل و خرف، نگاه کسی که میبیند برای اینکه بخورد، بخرد… و نگاه کسی که میبیند تا خوب دیده باشد، خوب شناخته باشد… و نیز به عبارت دیگر: نگاه هندی، نگاه چینی، نگاه سامی، نگاه یونانی، نگاه فرنگی… و نیز نگاه یک بعدی، نگاه دوبعدی، نگاه چندبعدی و نگاههایی با ابعاد بیشمار و نگاههای مرکب و پیچیده و صدپهلو و متحرک و گردان12.و در این میان نگاه هایی نیز هست که اشیا را و اشخاص را به گونه ای میبیند که برای ما قابل تصور نیست، نمیتوانیم حدس بزنیم که مثلاً سر در یک معبد، یا رنگ سرخ، یا سیاه، یا مثلاً یک مناره بلند یا بهت خاموش و گرفته یک غروب را چگونه میبیند، اینها غالباً از آنچه میبینند کمتر حکایت میکنند زیرا دیگران از آن چیزی دستگیرشان نمیشود و برایشان همواره به صورت معمایی شگفت باقی میماند و آنان را یا به اشتباه، یا شعر، یا مبالغه و و و… متهم میکنند، مثلاً سر در یک معبدی را که آبی می بیند همه او را به خطای باصره متهم میکنند! و این اندازه انصاف ندارند که چنین چشمی چگونه، به اندازه چشم های رایجی که از یک آینه غبارگرفته و جیوه ریخته کم بین تر یا بدبین ترند، نتوانسته است رنگ یک سر در را تمیز بدهد!!

معنی رنگها، حالت رنگها، روح رنگها، احساسات رنگها، خویشاوندی و بیگانگی و دوستی و دشمنی رنگها… در نگاهشان چنان پدیدار است و آنها را چنان می فهمند که کلمات را و آدمها را و دوستان و دشمنان و آشنایان و بیگانگان را و اشیا مادی طبیعت را. آنها حتی رنگها را همیشه درست به همان رنگ که ما می بینیم نمی بینند، در اینجا ما خیال میکنیم که آنها یا اشتباه کرده اند یا رنگها را عوضی گرفته اند مثلاً سبز را کبود، یا کبود را آبی می بینند و ما نمی بینیم، برای ما روشن نیست که چگونه اینان رنگها را به جای هم می گیرند و می بینند، حتی گاه در چشم آنان آبی همان کبود است و کبود همان آبی و کبود و آبی همان سبز و سبز و کبود همان آبی و هر سه یک رنگ است و شاید کبود و سبز را هم که مثلاً میگویند آبی، باز هم آبی نمی بینند؛ میگویند آبی اما نه آن آبی که به چشم ما می آید، شاید رنگی را میبیند که هم آبی است و هم سبز و هم کبود و از این نظر هر یک از این سه کلمه را به راحتی برای آن به کار میبرند، شاید هم وقتی میگویند آبی، به معنی رنگ آبی نیست، شاید مقصودشان رنگی است که آب دارد، آب که رنگ ندارد، آری شاید هم آنها رنگ را اصلاً نمی بینند، شاید هم وقتی میخواهند بگویند من این رنگ کبود یا این رنگ سبز را نمیبینم میگویند این رنگ آبی است، یعنی به رنگ آب است، شاید هم کلمه «آبی» در زبانشان معنی دیگری هم دارد، شاید هم آب در احساسشان رنگ دیگری هم دارد، شاید دلشان میخواهد آبی باشد و آبی می بینند، مگر در روانشناسی این حقیقت نیست؟ شاید آب برایشان خاطرهای است. شاید هم پیوندی مرموز و سحرآمیز با رنگ آبی، یا با آب دارند، شاید گذشته شان با آب به گونه ای که به گفتن نمی آید سروکاری داشته است و وقتی میگویند «آبی»، هم رنگ آبی، هم بیرنگی آب، هم خاطره اسرارآمیزی که زندگی خصوصیشان با آب و با دریا دارد همه در این کلمه ریخته شده است و او همه را با هم از آن احساس میکند، درست مثل کلمه «فلورانس» برای پیکاسو و به ویژه برای ژان پل سارتر؛ برای سارتر فلورانس شهر است و گل است و دختر و در عین حال گلشهر است و دختر شهر و گلدختر و در عین حال در صوت فلورانس Florence او کلمه Fleuve (شط) و کلمه Or (طلا) را میشنود و از آن سیلان و جریان خوش رفتار و خوش آهنگ شط را احساس میکند و درخشندگی و سوزندگی نرم و نوازشگر طلا را و کشش مبهم و بی انتهای e گنگ را که، در پایان، کلمه Florence بدان ختم میشود (ence) و همچون آهنگ خوش طنین و آشنایی که به تدریج آرام میگیرد و به سوی خاموشی سرازیر میگردد و چون در لحظه مشخصی و معینی ناگهان قطع نمیشود احساس میکنیم که تا ابد ادامه دارد و تا بینهایت دامن میکشد، همچون طنین صدای ضربه ای که بر یک جام برنجی خالی می نوازیم و نمی دانیم کی خاموش میشود و چنین می پنداریم که اگر صداهای دیگر و حوادث دیگر سر نرسند طنین کشدار آن را برای همیشه میشنویم و بدینگونه سارتر احساس میکند که فلورانس- همچون دختری خوش خرام و شیرین حرکات که ظرافتش به خیال یک شاعر میماند- پس از گذشتن از رودخانه (شط فلو) و جلوه زیورهای طلاییش (Or) در پایان، همراه طنین مداوم و ابدی این آهنگ، با شرم و نرمش زیبا و شرمگین و لطیفی خود را تسلیم میکند و برای همیشه خود پایان میگیرد، و در عین حال باز فلورانس در چشم سارتر «زنی است، زیبا و کشیده اندام همچون دستکش بلند و باریک رقص (باله) که همیشه خاموش بوده و همیشه جذاب و همیشه جوان و همیشه پاکدامن و همیشه شوهردار و همیشه قدرش مجهول و در چشم همسرش ناشناخته و نفهمیده شده و او زنی بود که در فیلمهای صامت دوران کودکی سارتر بازی میکرد و سارتر او را دوست میداشت و نام او فلورانس بود»13

میبینید که کلمات برای برخی چه معنی ها میدهند و چگونه معنی می دهند و چگونه عواطف و احساسات و ابعاد و خاطرات و کشمکش های لذت آور و رنج زا دارند؟ شاید در چشم برخی رنگها نیز چنین است و ما نمی دانیم، ما نمی بینیم و اینجا است که با زبان این گروه فاصله میگیریم، سهروردی کتاب کوچک و پیچیده و پرمغزی دارد که نامی که برای آن برگزیده است شگفت است: عقل سرخ! آیا سرخ در اینجا به معنی قرمز است؟ همچنانکه مثلاً یک مانتو یا یک خون؟ هرگز! و در اینجا است که شعر مُن کور شاندل فرانسوی را که به فارسی ترجمه کرده اند، با اینکه ترجمه اش رسا و درست و روشن است باز خوانندگان فارسی زبان نفهميدند، حتی یک شاعر بسیار هوشیاری که با زبان شاعر سخت آشنا است خواند و نفهمید و من در شگفت شدم. آنجا که مُنکور میگوید:

«آه! باز رنگها به سرم ریختند، چه خشن، چه بیرحم! این رنگها مرا سخت آزار میدهند… در آن هنگام که با او از زمین فاصله میگیرم و دست در دست همسفرم سینه آسمان را میشکافیم و اوج میگیریم و رنگها را همه بر روی زمین میگذاریم و میرسیم تا بدانجا که زمین و آسمان و فضاهای پهناور همه بیرنگ است، شسته از هر رنگی است، آنجا که دیگر زمین نیست، همه آسمان است و آفرینش همه آبی میزند، آنجا که از همه رنگها رها شده ایم ناگهان همچون کبوتران وحشی و مخوف آلفرد هیچکاک از روی باغ زمستان زده ای که در آن تنها یک درخت در زیر نوازشهای سرانگشت باران بهاری میشکفد، رنگها پرواز میکنند و بر سرم میریزند و مرا از بام بلند آسمانهای پاک و بیرنگ دنیاهای دیگر بر روی زمین، این دکان بدبوی رنگرزی می افکنند، چه پرندگان وحشی و آزاردهنده ای! آه که با منقارهای سرخ و سیاهشان چه بیرحمانه مرا مجروح میکنند! چرا خیال یک شاعر، زیباترین خیالپرداز عالم، را سرخ میکنند؟! چرا آرزوی یک پیر به درد آلوده آرزومند را چنین سیاه میکنند؟!

ین شاعر پیر جز خیال، جز آرزو در این جهان چه دارد؟
چرا چنین میکنند؟14

بگذریم، این مشکلات همه از فرهنگ ما و طرز تعلیم و تربیت نادرست ما است. شاگردان به گونه ای گرفتارند و معلمان به گونه ای و هر دو بیش از آنکه به تعلیم و تدریس و علم و آشنایی و آموختن زبان بپردازند سرگرم امور زندگی شخصی و مسائل مادی و و مصالح خویشند نمیخواهم از هیچکدام انتقاد کنم، همه در پیچ و خمهای سردرگم و خفه کننده زندگی و جامعه گرفتار شده اند، درست مثل مگسی که در دام تارهای پیچ درپیچ عنکبوتی افتاده اند و هر چه دست و پا میزنند گرفتارتر و دربند کشیده تر و اسیرتر میگردند و پایان این تلاشها هم روشن است: عنکبوت خون شکار خود را كه صید کرده و به دام خویش افکنده است رفته رفته میمکد و صید بیچاره نیز هر لحظه به چشم خویش میبیند که تارهای عنکبوت سختتر و محکمتر و بیرحمتر بر دست و پایش میپیچد و روح و رمق و خونش هم هر لحظه کمتر میگردد، هر لحظه سست تر و بیچاره تر و خاموشتر و بیتلاش تر و ناامیدتر، و در پایان میشود یک تکه مگس خشک شده و مچاله و فشرده و پوک که فقط یادگاری میشود برای عنکبوت که به رهگذران نشان دهد که: این مگسی بود پرجنب و جوش و پرهیاهو و داد و فریاد و سر و صدا و من او را صید کردم و یک شکم سیر از او خوردم و این هم تفاله اش، یادگاری از مگسی که یک وقتی بوده است! و اینچنین است که نه معلم به کار تعلیم و تعریف خویش میرسد و نه شاگرد جز درسهای شتابزده و سطحی و کم مایه ای، در کلاسهای خشک و رسمی و شلوغ چهل و پنج دقیقه ای، چیزی می آموزد و بی شک در فرهنگی اینچنین و دانشکده ای آنچنین که هر دو خواهر برادر یکدیگرند، در قالب برنامه های تعیین شده دولتی ابلاغ شده تحمیلی چه میتوان آموخت؟ این دانشکده ها درست مثل مجالس روضه خوانی زنانه است؛ مستمع گوشهای مینشیند و در زیر چادر سیاه خویش مخفی میشود و روضه خوان هم که هزار جای دیگر منبر دارد و باید هرچه زودتر خودش را به جاهای دیگر برساند و جز به فکر فراهم آوردن لقمه نانی برای اهل و عیالش نیست، شتابزده و خسته و کوفته بر منبر بالا میرود و فقط «مصیبتی» میخواند و نوحه ای و مستمع نیز اشکی میریزد و آهی و تمام.

این به راهش میرود و آن به کارش و در این میان آنچه ناشناخته میماند دین است و آنچه اثری از آن بر جای نمیماند بیدار کردن و پروردن و بارور کردن احساس عرفانی و مذهبی است و آنچه ناگفته و مجهول میماند زبان وحی است و آن همه معانی بلند که در آیات هست و کسی با آن آشنا نمیشود تا لای این قرآن مقدس و پرسخنی که هزاران پیام دارد و صدها هزاران راز که خدا با این خویشاوند زمینی خویش گفته است و او بدان آگاه نیست باز شود، کتاب سربسته و غبارگرفته و مجهول در خانه این خویشاوند هم روح و همانند خدا، این انسان که نیمیش از او است و نیم دیگرش از زمین، خاک خشک رسوبی، لجن بدبوی و کور و سرد و کدر! همچنان غریب و بیگانه و ناشناخته میماند. هرچند انسان آن را عزیز میدارد، هر شب بالای سرش میگذارد، آنرا زیارت میکند، میبوسد، احترام میکند، تقدیس و تجلیل و تعزیز میکند، به آن ایمان دارد، هر وقت میخوابد آیاتی از قرآن را که حفظ کرده است میخواند، در تنهایی خویش، در آن لحظاتی که روزگار آزارش میدهد، غمهای زندگی بر جانش سنگینی میکند، رنجور و بیمار و دردمند میشود، ناامید و خفقان گرفته و پریشان است، هر وقت خود را نیازمند و نومید و خسته و ضعیف و بیچاره حس میکند، هر وقت دلش از دست ابناء زمانه خون میشود، از هرکه و هرچه بیزار میشود و آزار میبیند و آزرده میشود، تب بر اندامش حمله میبرد و قلبش دیوانه وار به تپش میافتد، هر وقت دنیا در چشمش تاریک و مخوف و سنگدل و بیگانه مینماید، هر وقت حالی دارد و جذبه پرستش خدا و عشق و شوری مرموز به آن دوست ماورائی و آسمانی خویش (رفیق اعلی) درونش را پر میکند، ترنم غزلی و سرودی از سر شوریدگی و اخلاص در عمق جانش میشکفد، دلش ستاره باران میشود، حالتی پیدا میکند و به یاد او میافتد و دنیا و هر چه در او است و زمین، خویشاوند آن نیم نخستینش، نیم خاکی و کالبدش را فراموش میکند و سراپا نفخه روح خدا میشود و همه آن نیمه آسمانی، آن دم پاک اهورائی که او در کالبدش دمید میشود، در همه این حالات و این بهترین و عزیزترین حالات قرآن را در کنار خود، با خود، در برابر خود، در خود، در خیال و اندیشه و چشم و دل و سینه خود دارد، آن را لمس میکند، مس میکند، میبوسد، گرد و غباری را که بر رویش نشسته پاک میکند، صفحات اوراق شده و پاره شده و موریانه خورده و سوخته و رطوبت زده اش را صحافی میکند، شيرازه بندي ميكند جلد میکند، در تیلین میگیرد و در همه این حالات لحظه ای از یاد خدا و وحی و فلسفه خلقت خویش و آن امانت و آن میوه درخت ممنوع و آن بهشت گمشده و آن گل خشک رسوبی که خدا با روح خود که در او دمید زنده اش کرد، حرکتش داد، انسانش کرد، مسجود فرشتگانش ساخت، به قدری بزرگ و بلند و عزیزش داشت و مقرب ترین خاصان خاص و نزدیکترین محرم خاص حرم کبریایی خویشش کرد و او را برای نخستین بار به حریم ستر و عفاف ملکوت، آنجا که خدا همیشه تنها بود و مقربترین فرشته اش نیز بدان راه نداشت آوردش و با «اسمائی» که او را آموخته بود با وی سخن گفت و راز پنهان خویش را به او سپرد و خود را که از چشم همه کائنات مستور بود بر او عیان نمود و خویش را در برابر این همانند خویشاوند خاکی خویش «اعتراف» کرد، (غافل نمیماند).

آه! که خدا چه رنجی میبرد! چه رنجی! که اکنون میبیند این همه کرده است به این امید که آدم، این کالبدی را که از آن زمین است و روح خود را در او نهاده است او را بشناسد، این گنج مخفی و مجهول را او بشناسد و اکنون پس از آن همه داستانها میبیند که انسان او قرآن را عزیز میدارد، پیام او را و کتاب او را گرامی میدارد، همواره به یاد او میخوابد و برمی خیزد و قلبش روشن و گرم از ایمان او است اما… اما زبان او را خوب درنمی یابد!آرزوی دراز خدا انسان است، خیال نازک و لطیف و شکننده خدا انسان است و انسان نمی داند، نمی داند؛ آه که نادانی انسان خدا را چه رنجی میدهد! چه رنجی! آن همه اسمائی را که به او آموخت و بدان بر همه فرشتگان فضیلتش داد فراموش میشود؟ این همه رنج چرا؟ انسان نمیخواهد؟ نه، هرگز، عشق به خدا امانتی است که در نخستین صبح «الست» پذیرفته است، پس چرا با زبان وحی به درستی آشنا نیست؟
چه رنج آور است پاسخ بدین سؤال!

برای اینکه انسان فرصت آن را نمی یابد که برای تلاوت روشن و درست آیات زبان عربی بیاموزد تا سخن وحی را به سادگی و اطمینان فهم کند!
تقصیر کیست؟ تقصیر نه از خدا است و نه از انسان، خویشاوند شبیه خدا، این «نیمه خاک- نیمه خدا»، تقصیر از فرهنگ ما است، تعلیم و تربیت خشک و اجباری و تحمیلی و محدود ما، تقصیر از آن است که رابطه میان معلم و شاگرد در فرهنگ جدید ما به شکل وحشتناکی دور و خشک و بیگانه وار و نامطمئن و قراردادی، و در چنین وضعی و شرایطی چگونه میتوان انتظار داشت که با آن همه گرفتاري ها و برنامه ها و قيد و بندهاي زندگي اقتصادي و اجتماعي و آن همه مواد درهم و بیهوده و فشردهای را که برای این دنیا باید آموخت، معلم بتواند آنچنان که شایسته است شاگردانش را با زبان وحی آشنا سازد و شاگردان بتوانند آیات پیام های خداوند را آنچنان که بایسته است فرا گیرند…

ما باید شاهد این نمایشنامه غم انگیز و رقت بار و شوم زندگی مدرن باشیم که در آن زبان محاوره با هر کسی را فراگیریم و زبان گفتگوی با خدای خویش را از یاد ببریم و رفته رفته یا خدا را پاک فراموش کنیم و یا اگر به ایمان خویش وفادار بمانیم تنها به پرستش و نیایش او بسنده کنیم و این خدا را خشنود نمیسازد زیرا او به نیازی دیگر این انسان را آفریده است و از انسان انتظار دیگری دارد، فرشتگان که همه او را همواره، بی هیچ عصیانی و بی امکان هیچ تردیدی او را می پرستند، همواره در برابرش برخی در حال رکوع اند و برخی در حال سجود، پس خدا چرا آدم، این موجود عصیانگر و گناهکاری را انتخاب کرده است که نیمیش از آن خاک است و تنها نیمیش از آن خدا؟ او تنها به «شناخته شدن»، به «مجهول نماندن» خویش نیازمند بوده است، دوست داشته است که این گنج نهفته که دست هیچ اندیشه ای و سرانگشت هیچ احساسی آن را استخراج نتواند کرد به دست انسان، این زندانی اسیر خاک، استخراج گردد.رنج جانکاهی است گنج بودن و مجهول ماندن! گنج بودن و در ویرانه ها فراموش ماندن! رنج بزرگی است علم بودن و عالم نداشتن! علم بودن و عالم نیافتن! زیبا بودن و نادیده ماندن، فریاد بودن و ناشنیده ماندن، نور بودن و روشن نکردن، آتش بودن و گرم نساختن، عشق بودن و دلی نیافتن، روح بودن وکالبدی نبودن، چشمه بودن و تشنه ای ندیدن، پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن، مثنوی بودن و خوانندهای ندیدن، چنگ بودن و پنجه نوازندهای نبودن… چه بگویم؟ خدا بودن و انسان نداشتن!

و اکنون میرسیم به مرحله بعد از شناخت بیمار و آن مرحله ای است که روانشناس پس از آنکه بیمارش را بدین گونه شناخت باید بکوشد تا او را «حس» کند و حس کردن مرحله بعدی شناختن است و این را همه نمیدانند. ما هنگامی که دانستیم که آب ماده ای است سیال بی رنگ مرکب از دو عنصر و هر یک با خصوصیات معین و … آب را شناخته ایم اما هنگامی آن را حس میکنیم که خود را در آن هنگام که از گرمای تموز به تنگ آمده ایم و شقیقه هایمان از حرارت تابستان به شدت میزند و آتش خورشید تنفس را بر ما دشوار کرده است و از گرما خفقان گرفته ایم ناگهان میرسیم به کنار استخری سرد و زلال و بزرگ، جامه ها را میکنیم و خود را در آن می اندازیم و سرمان را در عمق آب فرومی بریم و چشممان را در ته استخر باز میکنیم… در اینجا آب را حس میکنیم.

و نیز وقتی که پس از گذر از کویری خشک و سوزان، تشنه و سوخته به کنار چشمه ای میرسیم و در حالی که تمام چهره مان را در آب فرومی بریم جرعه ای درشت آب را می مکیم و سرد و سیراب میشویم، در اینجا نیز آب را حس میکنیم.شناختن مثل این است که بدانیم این گل سرخ است حس کردن مثل آن است که آن گل را بو کنیم؛ شناختن مثل این است که بدانیم عشق یا کینه حالتی است که در انسان ممکن است پدید آید و در این حال انسان بی قرار میشود، پریشان میشود، چشمش درست جایی را نمیبیند، همه افراد، دوست و بیگانه همگی اشباحی میشوند که از برابر او میگذرند، رنگ چشمها عوض میشود، بینی بیشتر تیغ میکشد، چشمها کوچکتر میشود،… آدم انگشت اشاره اش را غالباً بر روی بینی میانه دو ابرو می گذارد و صورتش را برمی گرداند به طرف راست و چشمش را بی آنکه جایی را ببیند از پنجره بیرون می فرستد… نه، ببخشید نگاهش را از پنجره بیرون می اندازد…:
«دشت میتابید ماه بود آرام!
نه، خدایا!
ماه می تابید، دشت بود آرام!»15

اما حس کردن عبارت است از سوزش عشق یا فشار کینه را در سراپای روح و اندام خود یافتن، سنگینی آن را که بر روی سینه فشار می آورد و تنفس را سخت میکند احساس کردن…

یونگ در اینجا به روشنی نمیگوید که چگونه میتوان یک انسان را حس کرد؟ ولی این را میگوید که اگر روانشناس بتواند بیمارش را حس کند همه چیز حل شده است زیرا در این حال بیمار مانند «سوژه» که «مدیاتور» او را مصنوعاً خواب میکند، رام روانشناس میشود و سرکشی هایش همه محو میشود و احساس میکند که همچون کبوتری دست آموز در پنجه های طبیبش به خواب لذت بخشی فرو رفته است و دیگر نمیخواهد بیدار شود، حتی پلکهایش را هم فرو میبندد تا ناچار نشود پلک بزند زیرا در دست او از کوچکترین حرکتی بازمیایستد حتی چشم برهم زدن.16

اگر بیمار در خود بیابد که روانشناسش او را «حس» میکند، هر چند مغرور و سرکش و تندخو و شلوغ و بیطاقت باشد، به آرامی خود را در برابر اراده او تسلیم میکند، رام میشود، آرام میشود، و «همچون بچه کبوتری در زیر دست های او از جنبش بازمی ایستد و در حالیکه او با سرانگشت های نرم و مهربانش پرهای کوچک سر و گردن کبوتر را نوازش میکند و به قول شاعر چینی در پرهای پهلوهایش به آرامی میدمد تا پرهای ظریف و کوچک زیرینش نمودار شود و در این حال کبوتر، سرش را از کیف در خود فرومی برد و چشمهایش را از لذت فرومی بندد و هیچ نمیگوید، هیچ بال نمیزند، هیچ تکان نمیخورد، هیچ ناآرامی نمیکند، گویی خواب است اما خواب نیست، گیج است گیج! »یونگ میگوید: «در این حال بیمار دیگر خود را شخصی که از خارج آمده است و وارد مطب شده است و به آقای پروفسور یونگ «مراجعه» کرده است تا او را معالجه کند احساس نمیکند، او گذشته اش را گذشته ای را که در آن روانشناسش را نمی شناخته است از یاد میبرد، نمیتواند تصور کند که سالهای بسیاری بوده است که او زندگی می کرده اما بی او، فکر می کرده اما نه به او، احساس میکرده اما نه او را.

نمی داند چگونه میشود که او زنده بوده است و زندگی میکرده است و بوده است ولی با او هیچگونه آشنایی نداشته است، هیچ ارتباطی نداشته است، با او بیگانه بيگانه بوده است؟ وقتی فکر میکند که مثلاً در سالهای پیش ممکن بوده است هر دو در رهگذری، از کناره پیاده روی، در مجلسی، توی سالن سینمایی، مدرسه ای، با هم برخورد کنند، چشمشان هم در چشم هم افتد و نگاهشان هم با هم گره خورد و بعد، بی درنگ، بی احساس، بی اثر و حتی بی آنکه متوجه یکدیگر شوند و یا حتی هم را ببینند از هم رد شوند و هر یک به چیز دیگری بیندیشند، یکدیگر را تشخیص ندهند، به جا نیاورند، هم را نشناسند، مثل دو بیگانه هم را ببینند و بگذرند و دگر هیچ، از تعجب دهانش باز میشود! مگر چنین چیزی میشود؟ باورکردنی نیست، ممکن نیست، چگونه میشود که ما هر دو در هم بنگریم و با هم آشنایی ندهیم، نگاه هامان در هم افتد و دل هامان خبردار نشود، چشم هامان تصویر یکدیگر را در خود ببیند و گونه هامان به رنگ شرم نگردد، ناگهان در برابر هم قرار گیریم و نبضمان، بی تفاوت، ضربان همیشگی خود را تعقیب کند! مگر میشود؟

البته میداند که سالهایی بوده است که وی بوده است و او بوده است و آشنایی نبوده است، میداند که سالها بوده است و او در چشم وی همچون هزاران و صدها هزاران آدمیزاد دیگر و قیافه های دیگر و نگاههای دیگر که اکنون هستند و او نمیشناسد بوده است، حتی نام او را نشنیده بوده است، نام او همچون میلیون ها نامهای دیگر که میداند هست و او نمی شناسد با گوش او و حافظه او و روح و دل او بیگانه بوده است، حافظه اش به او میگویند که سال های بسیار بوده است که پروفسور یونگ را نمی شناخته، نام او را نشنیده بود، تصویر او بر آن نقش نبسته بود و او را هرگز به یاد نمی آورده است اما احساس او آن را باور ندارد، شهادت حافظه را دروغ میپندارد و معتقد است و بدان سخت ایمان دارد که او همواره در روح وی حضور داشته، تصویرش همیشه بر دیواره قلب او آویخته بود، او ستون خیمه احساس من است؛ چگونه این خیمه برافراشته بوده است و این ستون نبوده است؟ مگر میشود؟یونگ میگوید این احساس، احساس آشنایی دیرین و خصوصیت همیشگی و حالت «خودمانی» که بیمار با طبیب خود می کند (به کلمه «خودمانی» بیشتر دقت کنید، در اینجا بیشتر از آنچه مایه و معنی دارد از او توقع می رود؛ خودمانی حالتی است در یک قدمی خویشاوندی که بلافاصله پس از عبور از خویشاوندی به این سرحد میرسیم) درست در طبیب روانشناس نیز پدید می آید. یونگ توضیح نمیدهد که روانشناس چگونه به این حالت میرسد و از چه راهی میتواند چنین احساسی را در خود به وجود آورد ولی آثارآن را در روح روانشناسی که به این مرحله از تشابه و قرابت عاطفی و روحی با بیمار خود نائل آمده است تشریح می کند.

یونگ میگوید: «در این حالت، روانشناس نیز خود را طبیبی که در مطبش نشسته باشد و مثلاً بیماری از سوئد به او مراجعه کرده باشد احساس نمیکند، رفته رفته این احساس در او پدید میآید که این جوان سوئدی دیگر یکی از مراجعینش نیست، نسخه و پند و اندرزهای طبی و تلقینات علمی و راهنمایی های روانی تنها پیوند میان این دو را تشکیل نمیدهد، با او چنان «خودمانی» میشود که کم کم در چهره او احساس نزدیکی و آشنایی خاصی میکند که می تواند به راحتی وی را یک «خویشاوند» بخواند. «خویشاوند خویش» به خودش می تواند به راحتی بگوید: «تو» و به او به سادگی میتواند خطاب کند: «من». غالباً در فکر و در سخن او را با خود اشتباه میکند. احساس میکند که در یکدیگر «حلول» کرده اند اما نمی داند که بیمارش در او حلول کرده یا او در بیمارش و این تنها مسأله بغرنج و لاینحلی میشود که هرگز روشن نمیگردد… (این احساس شباهت فراوانی دارد با آنچه عرفای وحدت وجودی ما از قبیل حلاج و ابوسعید و دیگران درباره خود و خدا میگویند و در این حال است که حسین بن منصور حلاج شهید دیوانه وار خود را از خانه بیرون می اندازد و در حالی که گویی حریقی در او افتاده و سراپایش شعله گرفته و میسوزد، در کوچه و بازار بغداد میدود و فریاد میکشد: لیس فی جبتی الا الله (در این جامه من جز آن خدا نیست)، اناالحق! اناالحق! اناالحق!… (به قول مرحوم حاجی میرزا حبیب: من خدایم، من خدایم، من خدا…).

یونگ میگوید، در این حالت شگفت روحی روانشناس نیز احساس میکند که او را هميشه میشناخته است، تازگی دیده اما همیشه با او آشنا بوده است، تازگی آمده اما همیشه چشم به راهش بوده است، تازگی با هم برخورد کرده اند اما همیشه یکدیگر را جستجو میکرده اند، تازگی هم را پیدا کرده اند اما همیشه احساس میکرده اند که یکدیگر را گم کرده بوده اند و همه جا دنبال هم میگشته اند، همه جا را زیر پا گذاشته اند تا از هم نشانی به دست آورند، از هر کسی او را سراغ میکرده اند و اکنون که با یکدیگرند احساس نمیکنند که با هم آشنا شده اند و کمکم آشنا شده اند، احساس میکنند که آشناشان را یافته اند، نمیگویند با هم خویشاوند شده اند، چون دو تن ممکن نیست با هم خویشاوند «شوند»، خویشاوند «بوده اند» و اکنون خویشاوندشان از سفر بازآمده است، هیچ چیز تازهای رخ نداده است، تنها یک انتظار پایان یافته است، انتظاری بی تاب، دردناک، تلخ و طولانی…(در مذهب خود ما داستان شگفت و زیبایی است که با این حالت که یونگ از آن چنین شاعرانه و زیبا یاد میکند شباهت خاصی دارد: فرقه شیعه بنیادش بر «انتظار» است، تشیع یعنی انتظار. میتوان به جای مذهب شیعه گفت مذهب انتظار. این اسم یا صفت با این مذهب سازگارتر است. از امام صادق میپرسند بهترین عبادات در نظر خدا چیست؟ میگوید: «انتظار»! میگوید: «هر که منتظر نیست از ما نیست، انتظار دین ما، سنت ما و عبادت ما است»، در مذهب ما انتظار یک حالت روحی نیست، یک مسأله منفی نیست، یک عمل است، عمل مثبت، «خیر الاعمال الانتظار». انتظار چی؟ انتظار ظهور منجی، مهدی، آن که باید در آن حال که جهان را فساد و ستم چنان فرامیگیرد که پاک زیستن برای انسان دشوار می گردد ناگهان فرا رسد، قیام کند، انتقام کشد و دنیا را، زندگی را سرشار از عدل و آزادی و خوشبختی کند. این است معنی جمله زیبای «فرج بعدالشده»،17 انتظار موعودی که خواهد آمد و شدت ها و سختی ها را از زندگی خواهد شست و رهایی و آسودگی و نجات را ارمغان خواهد آورد.

از این رو است که یک شیعه، یک منتظر، همه کارش، امیدش، گفتارش، کردارش، عبادتش، دعایش همیشه، همه روز، همه شب، هر لحظه این باشد: «اللهم عجل لنا فرجه» (بارخدایا! برای خاطر ما در فرج او شتاب کن، ظهور او را تسریع کن، او را بفرست که بندهای اسارت دستها و پاهای ما را مجروح کرده است، او را بفرست تا این زنجیرها را به شمشیر انتقام جویش در هم گسلد، ما برای نجات بی تابیم، ستم از حد گذشت، چهره زمین را فساد فروپوشیده است، ما اکنون از همیشه به نجات، به فرج، به رهایی و عدالت و خوشبختی سزاوارتریم. صبر ما لبریز شده است، بیشتر از این ما را در اسارت کفر مپسند!…». نکته زیبا در اینجا است که این امام، این موعودی که چشم شیعه همواره به راهش خیره مانده است و هر لحظه امید ظهور او را در دل زنده می دارد و انتظار سراپای روحش را در خود می گذارد، همیشه زنده است، در همین دنیا، بر روی همین زمین و در میان همین مردم است، شاید هم بسیاری از ما او را بیش از یکبار دیده ایم اما نشناخته ایم، و هرگاه که هنگام ظهورش فرا رسد و قیامش آغاز گردد بسیاری او را نمی شناسند، او را قبلاً دیده بوده اند اما هرگز تصور نمیکرده اند که او همان امام موعود منتظر بوده است. نکته زیباتر اینجا است: درست دقت فرمایید: اکنون، شیعیان، آنها که برهمان سنن و آداب انتظار مانده اند و از مذهب انتظار جداً پیروی میکنند و همواره منتظرند و ظهور او را هر دقیقه و هر ثانیه انتظار میکشند و از خدا به لابه میخواهند، هرگاه که با هم دست میدهند، چندبار دست یکدیگر را به سختی می فشرند، نه مثل امروزیها از روی صمیمیت! نه، مثل یک طبیب که دست بیماری را که از استخوان درد یا رماتیسم دست یا درد مفصل انگشتان یا غده هایی در کف دست رنج میبرند و درد میکشند به دقت معاینه میکند، این شیعیان خالص تا دست شما را میگیرند چنین میفشرند، با انگشتان شست چندین بار محکم به کف دست شما فشار میدهند، گویی در پی چیزی میگردند، آری در پی چیزی میگردند، میخواهند بدین طریق بفهمند که آیا دست شما استخوان دارد؟ چرا؟ زیرا در روایت هست که امام موعود و منجی شما که همواره چشم به راه اویید در میان شما است، در میان خلایق زندگی میکند، و کسی او را نمیشناسد، به هیچ نشانه ای او را نمیتوان شناخت، تنها یک نشانه در او هست که او را از دیگران متمایز میکند، یک نشانه، و آن این است که دستهای او چنان نرم و لطیف است که استخوان ندارد، دستهای موعود منتظری که برای فرج بعد از شدت می آید استخوان ندارد. از این رو است که شیعه که چون شیعه است و مذهب انتظار را برگزیده است شب و روز، همه عمر را در جستجوی امام منجی خویش است، لحظه ای انتظار او را از یاد نمیبرد، و همواره در پی یافتن این گمشده بزرگ خویش است. شیعه هرگز آرام ندارد، زیرا همواره چیزی را گم کرده است؛ چیزی را؟ چه میگویم؟ منجی خویش، امام خویش، آزادی بخش خویش، کسی را که خواهد آمد و او را از بند اسارت ستمکاران، از لجن زار فساد و پلیدی که سراسر زندگی او را به خود آلوده است رهایی خواهد بخشید، چنین کسی همواره نگران و پریشان است، همیشه در جستجو است، همیشه دنبال او میگردد، زنده بودنش انتظار کشیدن است و تمام عمر را دست هر کسی را میفشرد تا مگر دستش به دستی رسد که استخوان ندارد، دستی مهربان و نرم و لطیف که از لطف و محبت و نجات و خلوص و مهربانی مطلق سرشته شده است، آری، دستی که باید زنجیرها را بگسلد و سختی ها را بزداید و زندگی را از فرج، نجات، رهایی و گشایش سرشار کند، رنج انتظار طولانی و تلخ و ملتهب این چشم به راه وفادار خویش را با نوازش دست های نوازشگر خویش از روح دردمندش بشوید، چنین دستی بی شک استخوان ندارد…

آری، اگر تصادف، بخت یاری کرد و حادثه اتفاق افتاد و این شیعه منتظر، این پیرو مؤمن «مذهب انتظار» در همان حال که شب و روز و همه عمر را به دنبال گمشده عزیز خود مضطربانه و گدازان و پریشان و دردمند میگردد ناگهان دستی را فشرد و احساس کرد که استخوان ندارد، یافت که او است چه خواهد کرد؟ چه خواهد شد؟ چقدر توصیه های فراوان کرده اند که اگر یافتید بر خود مسلط شوید، خود را نگاه دارید، فریاد نکشید، از هوش نروید، صیحه نزنید، دیوانه نشوید، صبر کنید، صبر، شکیبا باشید، بردباری کنید، تحمل کنید، آرام باشید، شما او را یافته اید، دست از دامنش بازنگیرید، رهایش نکنید، باز گمش نکنید، او برای شما خواهد ماند، او شما را خواهد پذیرفت اما نباید چنان فریاد برآورد و چنان بیتابی کنید که خلایق آگاه شوند، که ظلمه18 بفهمند، به جان او آسیب رسانند، به جان تو آسیب رسانند، چون هنوز هنگام ظهور موعود فرانرسیده است، هنوز خداوند امر نکرده است که او قیام کند، هنوز «ساعت فرج» نیامده است و تو که پیش از وقت ظهور به امام منتظر خویش رسیده ای، و پیش از هنگام انتظارت پایان یافته است باید بدانی که خدا تو را شایسته آن دانسته است، تو را از میان خلایق متمایز کرده است، مستثنی کرده است، تو خوب انتظار کشیده بوده ای، صادقانه چشم به راه بوده ای، قطعاً انتظار تو سخت تر و دشوارتر و رنج زاتر از دیگر منتظران بوده است، تو برای نجات، برای فرج بعد از شدت بی تابی بسیار میکرده ای، همچون بسیاری از شیعیان، از روی رسم و تکلیف و عادت همیشه در سر نماز دعای «تعجیل» را نمیخوانده ای، همیشه «عجل الله تعالی فرجه» را (خدای بزرگ فرج او را تعجیل کند) بر سر زبان نداشته ای، در عمق وجدان داشته ای، همیشه تنها چشمت بر راه نبوده است، روحت، دلت، سراپای هستی و حیاتت را بر سر راه نهاده بوده ای، یک لحظه از کنار این راه دور نگشته ای، یک ثانیه چشمت را از این «در» برنگرفته بوده ای. پس اکنون، خدا، امام و موعود میخواهند که صبر کنی، تحمل داشته باشی، آرام و ساکت باشی، تو حافظ اسرار امامی، تو امین اویی، محرم اویی، از خواص امام شده ای، در روایتها آمده است که چنین کسی حتماً از خاندان علی است، از سادات اصیل است و بنابر این خویشاوند امام است. (برای اطلاع بیشتر ر.ک فرج بعدالشده (ترجمه فارسی)، مهدی، موعود ادیان؛ آخرالزمان، جلد سیزدهم بحارالانوار؛ مهدی، دار مستتر فرانسوی ترجمه محسن جهانسوز؛ المهدی سید محسن صدر؛ «علائم الظهور» (مهمتر از همه این است.)

درست است که صبر و سکون در این لحظات غیرمنتظر برای کسی که مذهبش مذهب انتظار بوده است و زندگیش جستجو و روحش همواره سراسیمه و چشم به راه و در پی گمگشته! اما آن همه روایات از زبان پیغمبر و به خصوص «امام صادق» در «کتمان سر» و پنهان داشتن امام از چشم خلایق و ظلمه به خاطر مصالحی است که آنان که علم غیب میدانند از آن آگاهند و از چشم ما پوشیده است و در اینجا است که مسأله «تقلید» و «تقیه» که دو اصل دیگر مذهب حق تشیع است پیش می آید؛ تقلید به این معنی که هر شیعهای19 (شیعه به معنی پیرو) اگر به حقانیت و آگاهی و تقوای امامش معتقد است باید از اوامر و نصایح او تقلید کند و آنچه میگوید بی چون و چرا به کار بندد. هرچند حکمت واقعی برخی از امر و نهی های مذهبی و پاره ای از احکام و آرا امام بر او مجهول باشد و حتی به ظاهر غیرمعقول بنماید زیرا حکم عقل بر این است که اگر کسی که به علم و تقوای او اعتقاد راسخ داریم سخنی گفت یا حکمی داد و این سخن و این حکم با عقل ما سازگار نبود باید آنرا قبول کنیم و به کار بندیم و در این جا عقل خود را محکوم نماییم، آری، خود عقل در اینجا عقل را محکوم میکند، همچنانکه شما از طبیب حاذق و خوش نیت و دانشمندی که به او مراجعه کرده اید کورکورانه تقلید می کنید و اگر دستوری هم داد یا پیشنهادی هم کرد که با عقل شما مغایر بود عقل شما چه کند؟ حکم طبیب را گردن مینهد یا حکم عقل را؟

بیشک عقل شما در اینجا خودش را به نفع طبیب شما محکوم می سازد.دوم اصل «تقیه» است که عظیم ترین و حساسترین اصل اجتماعی و سیاسی و فکری مذهب تشیع یا مذهب انتظار است، چون شیعه در شرایط نامساعدی می زیسته و همیشه در اقلیت بوده و ناچار در میان میلیون ها چشم دشمن میزیسته است و نه تنها خلیفه غاصب بلکه مردم سنی مذهب نیز با او دشمن بوده اند و همیشه جانش و مذهبش و امامش در معرض خطر و تهدید بوده است، امامش غالباً در زندان خلیفه و خودش همیشه در تعقیب عمال خلیفه بوده است ناچار باید از اصل «تقیه» با دقت و احتیاط و جدیت پیروی می کرده است، تقیه که با کلمه تقوی، متقی، تقی و… هم ریشه است به معنی پرهیز است، یعنی پرهیز از خطرات، یعنی باید شیعه با رعایت دقیق شرایط «تقیه» خود را از خطر تعقیب و تهدید و زندان و اعدام و تبعید و قتل عام و نابودی خود و نیز زندانی شدن امام شیعه که همیشه چشم های خلافت (اصطلاحی است به معنی جاسوسان دستگاه خلیفه20)…*

بنابراین، یک شیعه پاک و خالص و معتقد، کسی که خلیفه را غاصب حق علی میداند و او را برای زمامداری بر امت از غاصب مقام حکومت شایسته تر میشناسد، کسی که شیعه علی است و باید او را در همه چهرهه ایش بشناسد، مسلماً، به میزانی که ایمانش استوارتر و پایدارتر به این سه اصل متعصبتر است.1- انتظار 2- تقیه 3- تقلید
اما متأسفانه شیعه امروز، همان شیعه ای که پاکترین و تندترین ایمانها را به علی دارد، به علی عشق می ورزد، حتی بر خلاف اسلام، بر خلاف رضایت شخص علی، او را به مقام خدایی هم میرساند و علیپرست و علی اللهی می شود باز تنها علی را در یک چهره می بیند، یک بعد علی را می شناسد و دیگر فضائل و ابعاد این روح چندبعدی را نادیده می انگارد، با آنها آشنا نیست و علی بیش از آنچه به شور اخلاص و ایمان شیعه اش نیازمند باشد به این نیاز دارد و او را و تمام او را شیعه پاک اعتقادش بشناسد؛ بیشک از عوام شیعه چنین انتظاری ندارد اما از خواص شیعه، از عالم روشنفکر شیعه چنین توقعی دارد. متأسفانه شیعه امروز بیشتر علی را از نظر عرفانی و حال و دردی که در روح خویش دارد و به خاطر همان رنج های عمیق و زیبا و سختی که این مرد را نیمه شبها از بستر نرم و خانه گرم و شهر آرام به بیابان ها می کشاند تا تنها ناله کند، فریاد برآورد، بگرید و او که بیم داشت از آنکه ناله های او را گوشهای پست مردم مدینه بشنوند و اشکهای او را چشمهای تنگبین و ابله اعراب بدوی و نیمه وحشی ببینند زیرا میدانست که این چشمها و گوشها اشک قهرمان را و ناله دردمند یک امام را نمیفهمند، پنهانی از خانه بیرون میرفت و شهر را نیمه شب پشت سر میگذاشت و از خلال سایه روشنهای مهتاب نخلستان های حومه مدینه مخفیانه میگذشت و چون درد چنان راه تنفسش را سد کرده بود و وانگهی بیم داشت از اینکه در این بیابان بیگانه ای بیدار باشد، به کنار چاهی میرفت و مینشست و سرش را به درون چاه میبرد و تا آنجا که میتوانست سر و گردن و شانه هایش را در حلقوم چاه فرومیبرد و این شیر خدا، خشن ترین پیکارجوی صحنه های خون و شمشیر همچون یک بیچاره دردمند و ضعیف ناله میکرد، فریاد میزد، تضرع میکرد.

اما علی، در چهرههای دیگرش؟ در…****

و در پایان میرسیم به دشوارترین مرحله ای که یونگ برای نخستین بار از آن سخن گفته است؛ یونگ میگوید: در اینجا روانشناس هرگز نمیتواند برای نیل به این مرحله و گذشتن از این مرز خود قدمی بردارد. اینجا هیچ تصمیمی، فکری، تدبیری سودمند نیست، در اینجا همچون دو مغناطیس که در فاصله معینی از هم که قرار گرفتند ناگهان به سرعت و به جبر و خود به خود به یکدیگر جذب میشوند، به سوی هم کشیده میشوند، دو انسان نیز به این فاصله از هم که رسیدند، با نیروی مرموز و غیبی به شدت در هم جذب میشوند، نیروی جاذبه ای که یونگ معتقد است هرگز دست اندیشه و علم بدان نخواهد رسید و همواره در برابر چشم بشر مجهول خواهد ماند.

یونگ معتقد است که هر کوششی برای ایجاد چنین نیروی جاذبه مرموزی که به حس کردن یکدیگر منجر میشود بی ثمر است. یونگ خود نیز در برابر آن تنها به شگفتی و حیرت درآمده است و اعتراف میکند که آگاهی و تدبیر وی در این دنیای سحرآمیز از هیچ کسی برتر نیست اما میگوید که اگر مراحل آشنایی درست و تمام و دقیق انجام گیرد و معرفت نسبت به یکدیگر به اوج کمال رسد و دو روح چنان به هم نزدیک شوند که در فاصله معین و مشخصی که دو مغناطیس در هم جذب میشوند قرار بگیرند خود به خود به این دنیا کشیده میشوند و به اصطلاح عرفای خودمان در یکدیگر حلول میکنند.

اما یونگ نشانه ها و قراین روانی این حلول و جذب دیگری را در یک روح برای روانشناس قابل بررسی میداند و میگوید در عین حال که آثار این حلول گاه چنان پنهانی و ظریف و فرار است که به زحمت میتوان مطالعه کرد ولی به هر حال ممکن است و به خصوص برخی از حالات و خصوصیات بسیار روشن وبرجسته آن را سادهتر میتوان دریافت.
از بیان یونگ چنین برمیآید که این حالت شبیه به یک نوع جنون است که یونگ آنرا الینه شدن به وسیله دیگری (L alienation Par L’autrui) اصطلاح کرده است.

Aliénation اصطلاحی است که هگل فیلسوف آلمانی در فلسفه رایج کرد و بعد شاگرد معروفش کارل مارکس آنرا وارد جامعه شناسی کرد و معتقد شد که ابزار کار و تولید و هرچه انسان به طور مداوم با آن در تماس است رفته رفته و خود به خود در انسان رسوخ مینماید و شخصیت اولیه او را مسخ میکند.کلمه Aliénation در اصل به معنی جنون و دیوانگی است و چنانکه از دو کلمه جنون و دیوانگی نیز برمی آید در قدیم عقیده داشته اند که این حالت در اثر راه یافتن جن یا دیو در انسان پدید می آید و عقل و روح او را مسخ میکند.

همین اصطلاح را یونگ در روانشناسی به کار برده است بدین معنی که انسان در اثر تماس، دیدن و آشنا شدن با روح کسی و به خصوص یافتن راه ها و روزنه ها و پیچ و خم های پنهانی آن و بالاخص احساس تجانس یا همدردی و بسیاری احساسهای همانندی و خویشاوندی مرموز و وصف نشدنی با آن و یافتن صدها رشته نامرئی پیوندهای غیبی میان خود و او رفته رفته به جایی میرسد که او را در خود حس میکند یا خود را در او و هر دو یکی است چه وی اختلاف میان این دو را احساس نمیکند و تمایز میان من و او را از یاد میبرد.

در اینجا گرچه لطافت بیان را ناچار باید فدا کنم ولی برای روشنتر شدن بیان پیچیده و ظریف یونگ میکوشم تا خلاصه ای از مهمترین مسائلی را که طرح کرده است به سبک درسی و تعلیمی در اینجا بیاورم.

1)Aliéne یعنی کسی که روح دیگری یا اصلاً شخص دیگری را حس میکند، دچار يك انقلاب شگفتی میشود که قابل پیش بینی نیست و برای دیگرانی که با او آشنا بوده اند در تصور نمی گنجد.

این انقلاب در اخلاق، رفتار، حساسیت ها، روحیات، عواطف و عقاید و افکار و حتی سبک زندگی و نیز حتی در کیفیت استعدادهای وی به شدت رخ میدهد و همه را دگرگون میکند، به طوری که پیوند خود را چنان با گذشته میبرد که با آن بیگانه میشود، وی دیگر شباهتی با گذشته اش یعنی با خودش در گذشته ندارد، حالات و خصائص روحی و فکریش برای همه کسانی که او را میشناخته اند مجهول و مرموز می گردد. حلول دیگری در او موجب میشود که وی دیگر شبیه خودش نیست.

2) با یک تغییر ناگهانی همه چیز در نظر او دیگرگونه میشود. این دگرگونی نه تنها در عقاید و روحیات و افکارش بلکه در حواس ظاهریش نیز رخ میدهد، رنگها عوض میشوند، طعمها، صداها، اشکال، تصویرها، زشتی ها، زیبایی ها، بدی ها، خوبی ها، بیگانه ها، آشناها، دوست ها و دشمن ها همه از قالبهای اصلی خود بیرون می آیند و کیفیت و حالت دیگری می یابند و هر کدام اثری در او میگذارد که با همیشه متفاوت است و گاه متضاد، حتی مثلاً شیرینی ها تلخ، تلخی ها شیرین، آشناها بیگانه، بیگانه ها آشنا، و… و… و…، نه تنها این ها همه عوض میشوند بلکه عکس العملی نیز که وی در برابر هر یک از اینها نشان میدهد گاه غیرمعقول و باورنکردنی است مثلاً گاه حوادث و وقایع بسیار جدی و خطیر کمترین تأثیری در روح او ندارند و برعکس، یک حرکت بسیار کوچک، یک حالت خاص یا یک احساسی که مثلاً از یک رنگ دارد چنان در او رنج یا شادی وصف ناپذیری پدید می آورند که شگفت انگیز است. یونگ درباره یکی از بیمارانش میگوید که او وقتی وارد مطب من شد احساس کرد همه چیز را به رنگ آبی می بیند و چنان سرشار جذبه و شادی زایدالوصفی میشود که به وصف نمی آید. یونگ میگوید: این آرامش پرجذبه و مرموزی را که او در برابر هرچه آبی میدید احساس میکرد دو رنگ چنان دستخوش آشفتگی میکرد که احساس میکردم به سختی رنج میبرد و دچار آزار شدیدی میگردد. رنگ سرخ و سیاه؛ آنچه یونگ را به شگفتی واداشته است این است که میگوید با کمال تعجب میدیدم که بیمار من خود جامه سیاه پوشیده بود و آن را برای شخص خود دوست میداشت.3) یونگ با جدیت و اصرار میکوشد تا این توهم را از اذهان روانشناسان خارج کند که غالباً این حالت را با عشق یا عشق را با این حالت یکی میدانند؛ بیشک در اینجا سخن از عالی ترین عشقها است نه عشقهای مبتذل که قابل بحث نیست.

1-به عقیده وی، عشق جوشش مرموزی است که در یک روح نسبت به دیگری پدیده می آید ولی دو تن که به سرحد شیفتگی عاشق یکدیگرند ممکن است در عین حال یکدیگر را به این معنی که یونگ میگوید نه تنها حس نکنند بلکه با هم آشنا نیز نباشند اما چون بسیاری از آثار عشق با آنچه یونگ حلول دو روح آشنا در یکدیگر یا الینه شدن روحی به وسیله دیگری شباهت بسیار دارد این پندار پدید آمده است که این دو را یکی بدانند در صورتی که یونگ موارد اختلاف میان این دو را که تشریح میکند چنین نتیجه میگیرد که این موارد از موارد مشترک میان آن دو بیشتر است. دو عاشق ممکن است با هم خویشاوند نباشند، ممکن است یکدیگر را به آن معنی که یونگ توضیح میدهد نشناسند، ممکن است از یک آب و گل سرشته نشده باشند، ممکن است دو بیگانه عاشق یکدیگر شوند در حالی که دو روح که به حالت الیناسیون، یا جذب و حل در هم میرسند چنانکه دیدیم باید جبراً از مراحل آشنایی، خودمانی، و خویشاوندی گذشته باشند. دو روح ناهمجنس ممکن نیست یکدیگر را حس کنند اما بسیار اتفاق افتاده است که به هم عشق ورزیده اند.2- عشق پس از گذشتن از مراحل ابتداییش پوکتر و سبکتر و سطحی تر میشود تا جایی که در آخرین مرحله، که نزدیک ترین مرز دو روح است ناپدید میگردد و از ورای آن چهره سرد و زشت ناخویشاوندی و ناهمرنگی پدیدار میگردد، در حالیکه این مسیر درست در مورد حلول دو روح خویشاوند معکوس است.

3- عشق پیوند و نزدیکی ناخودآگاه و کور دو روح است و بینایی و خودآگاهی آن را ضعیف و حقیر میسازد در صورتی که ادغام دو روح در اوج خودآگاهی عمیق و بینایی باز و وسیع شکل میگیرد و هم آگاهی و هم بینی آن را ریشه دارتر و پرجلال تر میکند. در اینجا یونگ اصطلاحی به کار می برد که در فارسی به زحمت آن را میتوان «محرمیت خاص» دو انسان درمیان همه انسانها و در پیش چشم همه اشیا طبیعت که خود را با آنها بیگانه می یابد ترجمه کرد و این ویژه دو روح خویشاوند است در صورتیکه دو عاشق جز در نیاز عاشقانه و چشم احساس عشقی خود، با هم فاصله هایی دارند که چه بسا دیگرانی در این میانه با هر یک از آنان نزدیکتر باشند.

4- عشق به سادگی به کینه بدل میگردد، در صورتی که دو همزاد و همنژاد، حتی در دشوارترین حوادثی که ممکن است رخ دهد، احساس نفرت، کینه و پستی یا بدی و زشتی در آنان نسبت به یکدیگر پدید نمی آید.5- عشق با حسد سیاه و وحشیانه ای نسبت به هرچه با معشوق پیوند دارد توأم است در حالیکه در این حالت روح هر چه را با روح همنژادش در تماس است، هرچند در مسیر او نباشد و حتی مغایر با او، دوست می دارد و یا لااقل در نظرش بیتفاوت است و به طور کلی برایش جالب.
6- عشق ممکن است فراموش شود، ممکن است عوض شود.

7- عشق در همه مراحلش با خودخواهی فردی توأم است و معشوق را برای خودش می خواهد و هرگاه احساس کرد عاملی یا عواملی و به هر صورت شرایطی موجب شد که معشوق برای او نخواهد بود، عشق نیز از میان میرود زیرا عشق اگر پای عاشق در میان نباشد نمیتواند به حیاتش ادامه دهد، در حالیکه در این حالت، سطح حال و روح از این مرحله برتر است.
عاشق به یک جنگل همچون چشمان حریص و شوق زده یک تاجر چوب مینگرد و البته همچون یک شاعر بزرگ، برای یک آتش پرست که در گوشه آتشگاه، چشم به زیبایی خیره کننده و اسرارآمیز شعله آتش دوخته و روشنایی و شکوه ساحرانه و جلال خدایی و زیبایی مرموز آن را در عمق فطرت خود می یابد و قلب و روحش را به زبانه های سوزان آتش سپرده است و خود را و زندگی خود را در تماشای آن محو کرده است چه فرق میکند که بداند خادم آتشکده و نگهبان آتش کیست؟ اما عاشق جز در این اندیشه نیست که خود خادم معبد و نگهبان آتش باشد و از آن گرم شود و احیاناً غذای خود را نیز در کنار آتشدان بپزد و اگر خادم آتشکده نشده احساس میکند که آتش از آن او نیست، احساس میکند که هیچ پیوندی او را با آتش پیوند نمیدهد، و ایمانش را به مذهب آتش پرستی از دست میدهد یا کافر میشود و یا دین دیگر می گیرد.

8- عشق قطعاً میان زن و مرد پدید می آید اما این احساس ربطی به جنسیت دو روح ندارد، میان دو مرد، دو زن، انسان و خدا و …4) یونگ در اینجا از یک حالت روحی ظریف و شگفتی سخن میگوید که برای ما به روشنی قابل تصور نیست، میگوید، کسی که روح خویشاوندش در او حلول کرده است یک حالت خودخواهی و «خودپایی» ویژه ای در او پدید می آید، مثلاً کسی که هرگز به خود نمی اندیشده است، آراستگی، تندرستی خود را ارج نمی نهاده است، هرگز در بند خود نبوده است، اصلاً خود را هیچگاه نمی دیده است، از این پس خود را دوست دارد، برای خودش ارزش تازه ای پیدا میکند، پیش خودش عزیز میشود، حتی به سلامت و عمر خود علاقمند میشود، یونگ میگوید این عاطفه تازه ای که در او نسبت به شخص خود پدید آمده است از آن نظر است که احساس میکند وی در احساس و نگاه و خیال روح خویشاوندش جایگاه عزیزی یافته است و او چنین میخواهد و نسبت بدانها اهمیت میدهد، وی در حالیکه برخلاف همیشه برای تندرستی، ماندگاری و به طور کلی سود خود تدبیری می اندیشد، تصمیمی میگیرد، کاری میکند، در همین حال احساس نمیکند که هدف آن شخص خود وی است بلکه در این لحظات به روشنی در خود حس میکند که اینها را همه به خاطر او میکند، نه، بالاتر از این، احساس میکند که دارد برای خویشاوندش، برای رضایت او فداکاری میکند، در همین حال که مثلاً برخلاف همیشه، از مشروب خواری که به زیان سلامت او است خودداری میکند، احساس میکند که به نفع او از لذت و عادت همیشگیش صرفنظر کرده است، یونگ این مسأله را در این جمله زیبا تعبیر میکند که:

«وی خود را میپاید، خود را عزیز میدارد، برای سلامت خود تدبیرهای تازه می اندیشد و در سبک زندگی و عاداتش به نفع خودش تغییراتی میدهد، به خودش علاقمند میشود، خودش را نوازش میکند و در همین حال چنان احساس میکند که کس دیگری را مینوازد، خدمت میکند، خشنود میکند، مواظبت میکند و همه این کارها را از این رو میکند که این کس دیگر که با او بیگانه است و هیچ پیوندی با او ندارد، از نزدیکان و بستگان و آشنایان روحی است که وی او را حس میکند، چنانکه پدری جوانی را که هیچ نمیشناسد دعوت میکند، با او مهربانی میکند، به او خدمت میکند، او را احترام میکند، دوستش میدارد تنها از این رو که وی از دوستان نزدیک و صمیمی فرزندش است و فرزندش او را سخت دوست میدارد، یا عاشقی که به خاطر معشوقش نسبت به کسی که با او رفیق است احساس دوستی میکند و میکوشد تا به او خدمتی انجام دهد، انتها، در اینجا اتفاقاً آن جوان، با این رفیق، شخص خود وی است. »

یونگ میگوید، از بیماری که به وسیله روح خویشاوندش الینه شده بود پرسش هایی کردم که مرا با تعبیرات عارفانه و به زبان شاعرانه ای پاسخ میداد و در عین حال حاوی نکات دقیق روانی و قابل مطالعه بود21. پرسیدم:- او اکنون کجا است؟
– احساس میکنم کجا است، به روشنی، آنچنان که هم اکنون گویی او را در آنجا که هست به چشم میبینم، هرچند ندانم کجا است و هرچند واقعاً آنجا نباشد!
– شما چگونه او را می بینید در حالی که می دانید او در برابرتان نیست؟
– (بالبخند مطمئن و پرمعنی) این پرسش از کسی صادق است که جز او چیزی یا کسی را ببیند.
– چگونه؟ شما مثلاً مرا هم اکنون نمی بینید؟؟
– چرا، ولی در عین حال او را می بینم.
– چگونه میتوان دو چهره را با هم، در یک لحظه دید؟
– چگونه نمیشود؟ مگر هم اکنون آفتاب را و چهره شما را با هم نمیبینم؟ مگر تصویری که در آب میلغزد نه این است که هم تصویر را می بینم و در عین حال چهره آب از چشمم غایب نمیشود؟
– حال ممکن است بفرمایید من و او کداممان آفتابیم و کداممان چهره، کداممان آبیم و کدام تصویر؟
– من پروفسور را هوشیارتر از آن میدانم که به چنین سؤالی پاسخ بدهم!
– (پروفسور با کمی شرمندگی) ولی، در عین حال… خواهش میکنم
– چه بگویم؟ مثلاً بگویم در مثال اول چهره شما او است و آفتاب چهره شما؟! گفتم که من شما را و همه تصویرهایی را که از برابر چشم می گذرند می بینم اما همه را در موج آب، همه را در نور آفتاب، همه را از پشت پرده همیشگی حریر نازک آبی رنگ.
– آبیرنگ؟ آبیرنگ چرا؟
– سؤال عجیبی است! مگر رنگ حریر جز آبی است؟
– متوجه نیستم!؟
– ولی من متوجهم!
– مثلاً این پرده اطاق من، درست دقت کنید! مگر حریر نیست؟ پس چرا سرخ است؟

(بیمار چنان آشفته میشود که ناچار صحنه را فوری عوض میکنم و دنباله سؤالات را به جاهای دیگر میکشم)- چگونه ممکن است یک انسان، انسان دیگری را احساس کند؟
– من نگفتم احساس کند، این که خیلی ساده است، معمولی است، من گفته ام کسی کس دیگری را حس کند.
– ببخشید، چگونه ممکن است روحی روح دیگری را «حس» کند؟
– همچنانکه شما بوی بهار را در وزش نسیم حس میکنید، همچنانکه بوی باران، بوی هوای باران خورده را حس میکنید، همچنانکه پس از یک باران سحرگاهی، بوی صبح شسته و خیس را حس میکنید، همچنانکه طعم خلسه آور یک خاطره شیرین را که در بستر خیالتان بیدار میشود حس میکنید، همچنانکه سنگینی لطیف دوستی را که بر سینه روحتان فشاری نرم و مهربان دارد حس میکنید، همچنانکه مزه لبخند شرم آگین و شیطنت آمیز و خوبی را که در تنهایی به یادتان می آید حس میکنید، همچنانکه زنگ لطیف صدای کسی را که از افسوس، نومید و غمگین همچون صدای مرموزی که از سایش روح عریان دو فرشته برآید و آن را در زیر غرفه های بلند و خلوت و ساکت روح خود همواره در انعکاس می یابید و لرزش دیواره های روحتان را از آن احساس میکنید، حس میکنید22، همچنانکه در آتش سوزان یک حسرت دودی را که از قلبتان برمی خیزد و به سرتان بالا می آید و چشمهاتان را میسوزاند و راه نفس را میگیرد حس میکنید، همچنانکه طعم خوش و لذت بخش بودن او را در آنجا که شما نیز هستید حس میکنید، همچنانکه گرمای خفقان آور و هوای دمکرده و گرفته و خلوت ظهر خیابان ها و کسالت برگ های درختان و بی حوصلگی و بی قیدی شاخه ها و گلبوته ها و وارفتگی زشت و نفرت بار طبیعت و بی رحمی و سوزندگی آفتاب تابستانی را که هنوز نیامده است حس میکنید و بی هودگی روزهای بی حرکت و بی امید و لجاجت و پرحوصلگی شبهای دراز و بی حاصل تابستان را در بهار حس میکنید، همچنانکه، در زیر آسمان ابرآلود و گرفته یک بعدازظهر تنها و راکد باران های ناپیدای غمها را که بر سرتان باریدن میگیرد حس میکنید، همچنانکه صدای حرف زدن کسی را که نمی دانید کجا است، با خود میشنوید و به او پاسخ میدهید و حس میکنید که او نیز که نمیدانید کجا است هم اکنون به سخن شما گوش میدهد.

همچنانکه بودن او را هرگاه که نیست و نبودن او را هرگاه که هست حس میکنید!(بیمار چنانکه گویی گرفتار به پنجه مرموزی شده است خاموش میشود)
– آیا میتوانید به احساسی که هم اکنون دارید نامی بدهید؟ آن را چه مینامید؟
– نامگذاری و تجزیه و تحلیل و تقسیم بندی و این جور چیزها کار شما است.
– یعنی میخواهم بگویم آیا احساس می کنید که آنچه هم اکنون در خود می یابید آیا یک احساس عشقی است، دوستی شدید است، ایمان و ارادت ورزی است، احساس مذهبی است، یک نوع عاطفه عرفانی است؟

– وقتی شما روی زمین هستید این کوه است، آن دریا است، این خشکی است، آن شهر است، این جنگل است آن کویر است، این سرخ است آن سیاه است، آن بنفش است این بنفش نیست… اما وقتی رسیدید به اینجا که من هستم دیگر هر چیز همه چیز است و هرچیز هیچ چیز نیست، رنگها در هم میشوند و تصویرها محو و اشکال دگرگونه و آمیخته و در این حال دیگر به هیچ چیز نمیتوان نامی داد، هیچ چیز را نمیتوان وصف کرد، کلمات بیکاره میشوند و صفات بی معنی و اسامی بیهوده و آواره. این است که من نمیتوانم به شما پاسخ بدهم، اما اگر اصرار داشته باشید که به هر حال چیزی بگویم، باید بگویم اینها همه هست و هیچ یک از اینها نیست، دلم میخواهد برای نامیدن آن کلمه ای پیدا کنم که تا کنون برای نامیدن هیچ چیز در این دنیا به کار نرفته باشد و به هیچ معنایی آلوده نباشد، اما میبینید که جستجوی محالی است.

– میتوانید بگویید به کدام نزدیکتر است؟
– به یک نوع پرستش عاشقانه عرفانی و خدایی.
– تازگی ها چه تغییراتی در عواطف مذهبی خود احساس میکنید؟
– بسیاری از سمبل های مذهبی را روشنتر مییابم، بسیاری از مسائل مذهبی را که برایم بی معنی و بیهوده یا مجهول و بیگانه بوده عمیقاً با تمام روحم حس میکنم و میفهمم، احساسم از تعقلم بیشتر رشد کرده است و فاصله بسیار گرفته است. حتی خدا را گاه چنان نزدیک و خودمانی و صریح احساس میکنم و حتی می بینم که بوی گل را یا یکی از حالات روشن روحی خود را23

– شما گفتید که درون خود را از او پر می یابید، آیا می توانید تشریح کنید که پس خود را در این حال چگونه احساس میکنید؟- خودم را؟ نسبت به خودم همین قدر آگاهی دارم که او را احساس میکند. همین و دیگر هیچ، یعنی اگر لحظه ای باشد که او را احساس نکنم، مطمئن نیستم که هستم، یا در آینده اگر لحظاتی برسد که او را نیابم نمیدانم که در آن لحظات خودم خواهم بود یا نه، فکر نمیکنم، چون من فعلاً عبارت شده ام از همان که او را در خود احساس میکند و بس.24

– آیا شما آن مرد روحانی را چنان در خود حس میکنید و حضور عینی و واقعی او را در خود لمس میکنید که نمیتوانید باور کنید که در همین حال وی در جای دیگری، در قالب خودش، حضور داشته باشد؟

– اگر او را در قالب خودش احساس کنم و حضور او را در جای دیگری حس کنم، در این حال، حضور خود را در اینجا که هستم انکار میکنم، یعنی نسبت بدان آگاهی ندارم و خود را نیز در همان قالب و همان جا که او را می یابم خواهم دید، به هر حال یا او در اینجا، در من است یا من در آنجا در او.

– چگونه شما مطمئن هستید که او نیز چنین احساسی را دارد؟ احتمال نمیدهید این حالت را فقط شما داشته باشید؟

– ممکن نیست، من اکنون به روشنی احساس میکنم که او به سختی به من آغشته شده است، از من رنگ گرفته است، چگونه کسی میتواند به درون کوره ای سوزان درآید، به درون دریایی طوفانی فرو رود، به دامن مهتاب روشنی پناه برد، به درون روحی حلول کند و همان باشد که بوده است؟ هرچند فولادی باشد که به کوره رفته است25، هرچند سنگی باشد که به دریا افتاده باشد، هرچند سایه ای باشد که به دامن مهتاب کشیده شده باشد و هرچند روح خشن و سخت و مغرور و تسخیرناپذیر و پرمقاومتی باشد که در روح لطیف و رقیق و نرم و خیال رنگی حلول کرده باشد.

– دوست دارید غالباً او را ببینید؟- هرگز، دیدار او هیچ چیز تازه ای به من نمیدهد، حتی تصویر مادی او که در پرده های چشم من می افتد تصویری که پس ازدیدار نقش بندد و پس از پایان دیدار کنار رود نیست. این است که من میخواهم که یعنی اصلاً غالباً نمیخواهم که ببینم.

– چرا اینجوری حرف میزنید؟
– صدایم گرفته است، خسته ام، مثل اینکه کمی سرما خورده ام، حالم خیلی خوش نیست… اگر بگذارید مصاحبه را برای یک وقت دیگر…
– کی بازخواهید آمد تا این گفتگو را دنبال کنیم؟

– دیگر اینجا نخواهم آمد، دوست دارم که در مصب یک رود بنشینم و با هم از حلول روحی در روحي دیگر حرف بزنیم!
– چرا مصب یک رودخانه؟
– آنجا شما خواهید دید، به چشم می بینید که چگونه روح من، پس از سرازیر شدن از دامنه های زمستان زده و ساکت و تنهای کوهستانی دوردست و پیمودن راهها و کویرها و سنگلاخها در دریا میریزد و غرق میشود و آرام میگیرد و محو میشود و باقی میماند و آنجا زندگی میکند، زندگی آرام و سیر و سرشار رضایت و خلود، همیشگی، همچنان که رود سن از قله های سرد و ساکت آلپ در سوئیس سرد و خشن سرازیر میشود و در دریای مانش فرومی رود، در تورويل به مانش ميريزد

– رود سن كه به درياي مانش نمي ريزد؟ در باتلاق ها فرو ميرود. دریای مانش که هرگز سن را لمس نکرده است، سن کجا؟ مانش کجا؟ مگر سن در پایان به باطلاق فرونمیرود؟ در کویرهای گمنام و مجهول محو نمیشود؟
– آقای پروفسور! خواهش میکنم دنباله این گفتگو را قطع کنید، نمیتوانم تحمل کنم، باشد برای وقت دیگری.
– کجا؟ کی؟

– پاریس، شهری که جغرافیا نیست که بگوید: «رود سن به باطلاق فرومی رود و دریای مانش نمیتواند سن را در خود بیابد، رودهای دیگری است که به مانش میریزند، سن کجا؟ مانش کجا؟»! در پاریس کسی به جغرافیا گوش نمیدهد، آنجا سن به باطلاق فرونمی رود، در پاریس سن به مانش می ریزد، آری، مگر سن از قلب پاریس نمیگذرد؟26

سه سال بعد یونگ بیمار خویش را در پاریس دیدار میکند. داستان سفر یونگ و بیمارش به پاریس خود داستانی سخت شگفت و پرهیجان است و مملو از نکته ها و لطیفه ها و دقیقه های بسیار روحی و عاطفی، به خصوص که یونگ از نظر شناخت یک روح پنهان و راه یافتن به درون بسته یک «انسان درونی» که زیبایی ها، رازها، کشش ها و انقلابها و شراره ها و جذبه ها و «آن»های بیشماری که آنچنان لطیفند که به احساس نمی آیند و چنان پنهانی اند که غالباً از چشم دریافت خود شخص نیز غایب میمانند، سفر را بسیار عزیز و بزرگ و ارجمند میداند و به گفته یکی از نویسندگانی که قدری شاعر است و قدری هم هنرمند و قدری هم فیلسوف و… که میگوید «سفر کردن خود یک نوع زندگی کردن است و نوع خود زندگی کردن و من هستم تا سفر کنم، چه، در حضر همچون طفلی ام که در جنین خون میخورد و تنها و خاموش، در انزوای خونین و دنیای تنگ و خفقان آمیزش، تنها قلبش میزند و در سفر همچون طفلی ام که متولد شده است و تا پا به راه می نهد فریاد گریه برمیکشد و ناگاه جنین تنگ و خفه و خونینی را که از آغاز عمر در آن بود به یاد می آورد و به درد و شوق می گرید و دست می افشاند و بی تابی میکند و خود را در آغوش دایه میفشرد و ناگهان آسمان بلند و افق های دور و هوای پاک و فضای بزرگ و حلقوم باز و دم زدن و دست و پا زدن و زنده بودن و حرف زدن و رهایی و آزادی و دیدار و آشنایی و خویشاوندی و گاهواره و نوازش و سیراب شدن و غذا خوردن و در لیوان باریک و بلند شامپانی شیر گرم و شیرین نوشیدن و …» … چه نعمتها! چه نعمتها! چه نعمتها! یکباره بر سرش میریزد!

ناگاه مسافر، پا که از جنین حضر بیرون نهاد و گام بر دشت بیکرانه سفر گذاشت گویی از دوزخ به قلب زیبا و پر از خداوند و فرشته و استخر کوثر و پریان و کاخهای در گلهای نسترن و نرگس و نسرین پرتاب میشود، پرواز میکند و مینشیند به ایوان باز قصر خیالی بهشت علیین، ماه در برابرش سرشار از لبخند پرفروغ مهتاب، تجری من تحتها الانهار! و شمع بر بالای سرش در قندیل طلایی آشنایی دو بیگانه، روشن از آتش اشتیاق دو زندانی آزاد گشته و گرم از شعله جنون شوق دو بنده فراری، دو دربند کشیده ریسمان خلافت بغداد، دو تن از اصحاب کهف (یاران غار) که از ستم دقیانوس به کوهستان رهایی گریختند و در غار آزادی که از همه آفرینش بزرگتر است و بازتر است پنهان گشتند و سیصد سال آرام و آزاد و انسان خفتند و چون بیدار شدند دیگر سکه های دقیانوس را در شهر نمی خریدند و نمیشناختند و نه از شاه نشان بود و نه از شرطه و اسارت و «نظام وظیفه اجباری».

پی نوشت ها

1 . ر.ك: اذان مغرب در دربند نوول از سعيد نفيسى. از سى سال پيش كه كمونيست ها بر شهر دربند مسلط شده اند و مسجد جامع شهر را به دست مأمور دولت سپرده اند و آن را اداره كرده اند، پينه دوز پيرى در سايه مناره مسجد سى سال است كه در انتظار شنيدن بانگ اذان است كه باز از زبان گنگ شده مناره بشنود، در يكى از غروبها پيرمرد در خيال خويش بانگ اذان مسجد را مى شنود و مى ميرد!

2 . گنجى مخفى و مجهول بودم و دوست داشتم كه شناخته گردم. (حديث پيغمبر از زبان خدا) همين فكر را ما در آثار ودايى و اپانيشادها مى بينيم. ر.ك: به فيشها

3 . و در او از روح خويش دميدم.

4 . آفرين بر خدا زيباترين آفرينندگان

5 . حديث نبوى نيز به همين مضمون هست: خلق الله على صورته

6 . آناهيتا به رم نيز رفته و Aphrodite آفروديت نام گرفته كه در زبان ما عفريت شده است. از نظر خصومت مسلمانان با اين معنى خاص كه ديوى مخوف و زن و وحشتناك و زشتى را مى نامند. (آناهيتا از خدايان مؤنث بوده است).

7 . من در همين حال كه سخنان يونگ را مى خواندم ناگهان اين شعر مبهم و شگفت انگيز حافظ برايم روشن شد و شايد براى نخستين بار من آن را فهميدم كه خطاب به معشوقش مى گويد:
چه بگويم؟ كه تو را نازكى طبع لطيف
تا به حدى است كه آهسته دعا نتوان كرد!
اما حافظ چون پسيكاناليز نمى دانسته است اين حالت را به تازگى طبع لطيف معشوقش حمل كرده است.

8 . كوتاهى اندام يا فربهى جز اين است. مثلاً على مردى كوتاه قد و فربه بوده است در حالى كه اين خصوصيات بر او صادق نيست.

9 . درشت غير از خشن است، درشت در اينجا مقابل لطيف و رقيق است.

10 . كتاب: در پس نقابها از شاندل ترسو! Derrire les masques M.E. Chandel p.39

11 . توضيح: مقصود نگارنده اين سطور از حفره اى كه در زير بينى تعبيه كرده اند (چنانكه در متن آمده است) دهان انسان مى باشد!

12 . اين اصطلاحات همه اصطلاحات فنى علم قيافه شناسى است كه اگر مى بينيد كمى ناملموس است از اين نظر است كه اين علم هنوز در ايران زمينه اى ندارد و با زبان آن سابقه آشنايى نداريم ولى رفته رفته جاى خود را باز مى كند. نگاه گردان برخلاف نگاه هايى است كه مثل دو چراغ اتومبيل فقط در يك چهارچوب جامد و مشخص و قالبى مى بيند يعنى سه متر در سى متر ولى نگاه گردان…

13 . ر.ك مجله هيرمند، شماره اول سال ١٣٤٦ مشهد، شعر چيست، اثر سارتر.

14 . متن شعر و بخصوص اينكه اين قطعه در خلال چه سفرى و چه گفتگوهايى سروده شده است به خاطرم نيست، من از روى حافظه آنچه به يادم بود به اختصار آوردم. خوانندگان اگر بخواهند مراجعه كنند متن كامل آن را مى توانند در مجموعه آثار و اشعار منكور شاندل به زبان اصلى پيدا كنند:
(L’oeuvre complet de M.e. Chandel paris1959)

15 . بيتى از قطعه مرد و مركب از اخوان اميد كه مثل من اشتباه كرده است و عوضى گفته است!

16 . در اينجا است كه اين سخن على كه آن همه سر و صدا راه انداخته و كسى نفهميده روشن مى شود كه مى فرمايد: انا عبد من عباد محمد (من بنده اى از بندگان محمدم). و حكمت نام اسلام براى دينى كه محمد آورده است كه به معنى تسليم بودن است و حكمت فلسفه لائوتزو كه مى گويد بشر بايد به تسليم در برابر Tao بپردازد

17 . و نيز نام كتابى است بسيار عالى و عميق در همين موضوع.

18 . اصطلاح رايج شيعه براى اطلاق به حاكم غاصب و همه كسانى كه با او ارتباط دارند و همكارى مى كنند، زيرا شيعه حكومت را حق امام ميداند و هر كسى را كه حكومت را به چنگ خود گرفته است غاصب مى داند و از اين رو غاصب و اعوان و انصار غاصب را هميشه ظلمه (جمع ظالم) مى خواند.

19 . شيعه به معنى پيرو است، پيرو هر كسى اما در اصطلاح مطلقاً كسى را شيعه مى نامند كه پيرو على است و معتقد است كه حكومت و زمامدارى حق على بوده است و زمام كار ملت اسلام بايد در دست او مى بود و خدا نيز او را براى هدايت امت برگزيده بوده است اما خليفه حق على را غصب كرد و خود بر جاى حقيقى او نشست و ايمان داشته باشد كه على نه تنها حاكم حقيقى است بلكه راستگو و استوار و حق پرست است.

20 . گويا اين اصطلاح (عنوان يا عيون و …) همراه مراسم و لغات سياسى و ادارى در زمان عباسيان از ايران وارد حكومت عرب و دستگاه خلافت شده است از قبيل ديوان، وزير، ادب، جزيه، زيرا بازرسان كورش و ديگر شاهان بزرگ ايران باستان را چشم و گوش شاهنشاه مى خواندند.

21 . اين مردى كه موضوع بررسى يونگ است، جوانى فيلسوف مآب هنرمند كه به وسيله يك مرد بزرگ روحانى (از مذهب ميتراييسم) الينه شده بوده است. در آغاز وى به مرد روحانى اعتقاد علمى داشته و سپس اين اعتقاد به ارادت مذهبى تبديل شده و از آن پس در او و يا او را در خود حس مى كرده است و اين مى رساند كه اولاً اين حالت به جنسيت چنانكه فرويد مى گويد ربطى ندارد و ثانياً بيشتر ارادتهاى معنوى است كه به اين حالت منجر مى شود مانند شباهتى كه با تاييس آناتول فرانس دارد.

22 . چقدر شبيه است به آنچه طبرى و شرح مواهب از صداى جبرييل در آسمان صحرا در شب وحى وصف مى كنند و اثرى كه بر پيغمبر گذاشت و داستان يا ايهاالمدثر … يا ايهاالمزمل و …

23 . از اينجا چه خوب معنى سخن زيباى على روشن مى شود كه در پاسخ كسى كه پرسيده بود: آيا تو خدا را ديده اى مى گويد: چگونه بى آنكه ديده باشم مى پرستم؟

24 . شباهت اين سخن با شطحيات صوفيان و وحدت وجودي هاى …. ما عجيب است. من اين مسايل را در پايان به تفصيل خواهم گفت.

25 . فيزيكدانى مى گويد: فولاد خاطره كوره هايى را كه رفته است اما در سرشت خود نگاه مى دارد (راه طى شده آقاى مهندس بازرگان)

26 . در اينجا ابهامى كه احساس مى كنيد بر شخص يونگ نيز روشن نيست و آقاى شاندل توضيح مى دهد كه اين ابهام يا زاده خاطرات و احتمالاً توهمات گوينده است و يا معلول اغتشاشى كه در تفكر و منطق وى رخ داده است و اين خود يكى از علايم اليناسيون است چه در اين حال دو منطق در هم ادغام مى شود.

لینک این مطلب در تالار گفتمان تاریخ فا

موضوع: پایان غم انگیز زندگی یونگ – مقاله ای از علی شریعتی

افکار و عقاید خود را با دیگران در تالار گفتمان تاریخ فا به اشتراک بگذارید و همچنین از کتابخانهو نگارخانه تاریخی این تارنما دیدن فرمائید:

با تاریخ فـا ، مرجع تاریخ و تمدن ایران و جهان باستان همراه باشید…

تاریخ فا ، مرجع تاریخ و تمدن ایران و جهان

 


مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *