اسکندرمقدونی: يك نام و دو چهره
(از: امید عطایی فرد)
در دهة 1960 ميلادي، در دل اروپا فيلسوف و پژوهشگر بزرگ ايراني، يكه و تنها در برابر اروپاييان خودپرست سر برافراشت و غول تقلبي غرب يعني آلكساندر مقدوني را «بچة تباه تاريخ» خواند. استاد «امير مهدي بديع» در شاهكارش «يونانيان و بربرها» از لابلاي نوشتارهاي كهن يونان و روم مداركي به در آورد كه نشانگر تباهكاري و ويرانگري و آدمكشيهاي آلكساندر مقدوني بود. در همان دهه، در سال 1343 خورشيدي «اصلان غفاري» با چاپ كتاب «قصه سكندر و دارا» كه پيشگفتاري ژرف و پر دامنه از استاد «ذبيح بهروز» را در برداشت، ترديدي جدي دربارة تاريخهاي ساختگي پديدار نمود. سپس استاد «احمد حامي» دنبالة كار را گرفت و سفر جنگي اسكندر مقدوني را در ايران گام به گام پيمود تا به اين برآيند رسيد كه آن را بزرگترين دروغ تاريخ بخواند. و چند دهة بعد «پوران فرخزاد» با كتاب «كارنامه به دروغ» به اين كاروان پيوست.
نظامي گنجوي كه به گفتة خودش در اسكندرنامه از تاريخهاي يهودي و نصراني و پهلوي بهره برده، سه روايت دربارة زايش اسكندر ذكر كرده است:
1. زني آواره در ويرانهاي هنگام زاييدن اسكندر ميميرد. فيلقوس فرمانرواي روم كه به شكار رفته بود، نوزاد (اسكندر) را مييابد و او را بزرگ ميكند.
2. دگرگونه دهقان آذرپرست، به دارا (داريوش سوم) کُنَد نسل او باز بست.
3. اسكندر فرزند خودِ فيلقوس بود.
در كتاب «مجمل التواريخ و القصص» روايت چهارمي ميبينيم كه بر پاية آن، «بختيانوس» فرمانرواي بر كنار شدة مصر كه جادوگري ميدانست، با المفيد (المپياد) دختر فيلقوس زناشويي كرد و اسكندر به دنيا آمد. در همين كتاب، لشگركشيها و شهرسازيهاي اسكندر در طي دوازده سال، ناشدني دانسته شده و آمده: «اين كار جز به عمر دراز نتوان كرد ]…[ اين شهر{سازي}هاي زمين ايران را پارسيان منكرند؛ گويند مرد{مقدوني} بيراني (ويراني) كرد نه آباداني».
تبار اسكندر را يوناني يا رومي يا مقدوني دانستهاند. تاريخهاي پارسي، وي را حاصل ازدواج نافرجام داراب (پدر دارا/ داریوش سوم) با دختر فيلقوس، و بنابراين اسكندر و دارا را نابرادري ميدانستند. نكتة جالب اينجاست كه در تاريخ هرودوت نيز با فردي به نام «آلكساندر مقدوني» روبرو ميشويم كه در زمان «خشايارشا» ميزيست و خويشاوند پارسيان بود. بنابراين غيرممكن نيست كه اسكندر و دارا، داراي پدري مشترك بوده باشند. به ويژه كه ميبينيم در اسكندرنامهها از زاري و سوگواري اسكندر بر بالين دارا ياد شده است. در شاهنامه آمده كه اسكندر به دارا ميگويد:
سپارم تو را پادشاهي و تخت
چو بهتر شوي ما ببنديم رخت
ز يك شاخ و يك بيخ و پيراهنيم
به بيشي چرا تخمه را بركنيم؟
اگر اسكندر سرداري بيگانه بود، به قاتلان دارا (كه آنان را موبد و يا سرهنگ ذكر كردهاند) پاداش ميداد؛ نه آنكه آنان را به دار آويزد. آيا اين جنگ داخلي يادآور طغيان «كورش كوچك» بر ضد برادرش «اردشير» نميباشد؟ «كورش كوچك» نيز مانند اسكندر از سپاهيان يوناني بهرهمند بود. و اما دو نكته دربارة نام روم:
1. در نوشتارهاي پهلوي «روم» را به گونة «هروم» ميخواندند. نظامي در اسكندرنامه نام پيشين «بردع» را كه در قفقاز واقعست، «هروم» دانسته است.
2. به نوشته «مجمل التواريخ» ناحية «حلوان» را روم ميخواندند.
به هر حال، هرچه اسكندر رومي يا مقدوني به شرق نزديكتر ميشود، كردارهاي او بيش از پيش رنگ افسانه به خود ميگيرد و از معيارهاي منطقي و تاريخي دورتر ميگردد؛ تا آنجا كه «استرابو» مورخ يوناني تبار، در كتاب جغرافياي خود، اينچنين پرده از دروغهاي اسكندرنامه نويسان برميدارد: داستانهايي كه به منظور تجليل و بزرگ وانمود كردن اسكندر در گوشه و كنار شايع كردهاند را همه كس نميپذيرد. جعلكنندگان اين داستانها چاپلوساني بودند كه حقيقت برايشان ارزش نداشت. به عنوان مثال، كوهستان قفقاز را كه مشرف بر گلخيس (كولخيس) و «يوكسينه» است، به كوهستانهاي هند و بيابانِ آن سوي درياي كاسپين منتقل كردند {…} باور كردن آنچه ديگر تاريخ نويسان دربارة تاريخ اسكندر نوشتهاند، دشوار است. اينان با انگيزة باشكوه جلوه دادن كارهاي اسكندر و اينكه او به اقصاي آسيا و فاصلة دور از ما رسيد، با واقعيات بازي ميكنند {…} با انگيزة افزودن بر افتخارات اسكندر، چه بسيار آگاهيهاي نادرست و خطا كه در وصف اين دريا{كاسپين} نوشته شده است. چون همه بر آن بودند كه رود «تانائيس»، اروپا را از آسيا جدا ميسازد و سرزمين ميان اين دريا و رود «تانائيس» وسعت بسيار دارد و اين نواحي را قدرت مقدونيهاي فرا نگرفته بود، بر آن شدند كه در شرح لشگركشيهاي اسكندر دست ببرند تا شايد اين شهرت پايه بگيرد كه اسكندر اين بخش از آسيا را نيز گشوده بوده است. بنابراين درياچة «ميوتيس» كه «تانائيس» به آن ميريزد را با درياي كاسپين يكي دانستند {…} «اتروپاتس» نگذاشت سرزمين او ]ماد آتروپاتيان { آذربايجان} كه بخشي از ماد بزرگ بود، مطيع و رعيت مقدونيهايها بشود {…} نامهاي انتشار يافته كه از قرار معلوم «كراتروس» براي مادرش «اريستوپاترا» نوشته و در آن، مطالب بسيار عجيب و غريب آمده كه ديگران آنها را تصديق نميكنند؛ از جمله اينكه اسكندر تا رود «گنگ» پيش رفت. (* جغرافياي استرابو، ترجمه: همايون صنعتيزاده)
درخور نگرش اينكه در تاريخهاي هندوستان نامي از آلكساندر مقدوني نيست. باستانشناسان هيچ گونه اثر واقعي و هيچ سكهاي از اين بُت برساختة غرب به دست نياوردهاند. اينجاست كه همنوا با شادروان استاد احمد حامي لشگركشي اسكندر مقدوني به بخشهاي شرقي ايران و نيز سرزمينهاي چين و هند را ميبايست بزرگترين دروغ تاريخ بخوانيم. اما آن اسكندري كه به پاية پيامبري رسيد و تا دل شرق و دوردست شمال پيش تاخت كه بود؟ نظامي در «اقبالنامه» در بيان اينكه چرا اسكندر را ذوالقرنين گويند، پس از اشاره به چند قول و روايت ميگويد: «دو گيسو پس پشت، پيچيده داشت.» اين گيسوآرايي، ويژة اشكانيان بود. همچنين به نقل از «ابومعشر» آورده است:
چو بر جاي خود کِلك صورتگرش
بر آراست آرايشي در خورش
دو نقش دگر بست پيكر نگار
يكي بر يمين و يكي بر يسار
لقب كردشان مرد هيئتشناس
دو فرخ فرشته ز روي قياس
كه در پيكري كه ايزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
نگارههايي منتسب به ايزد ميترا (مهر) به دست آمده كه دقيقن با گزارش نظامي همخواني دارد. و نيز سكهاي اشكاني نشانگر صورت پادشاه از روبرو و دو نيمرخ در چپ و راست چهرة اوست. چنان كه خواهيم ديد، اسكندري كه پيامآور مهر بوده كسي نيست مگر «ارشك بزرگ» سردودمان اشكانيان. در تاريخ طبري ميخوانيم كه «اشك» پسر «داراي بزرگ» بود و: به سبب نسب و شرف كه داشت و هم به سبب فيروزي وي، ديگر ملوك الطوايف به تعظيم او پرداختند و برتري وي را بشناختند و در نامهها، نام وي را مقدم داشتند و او نيز وقتي نامه مينوشت، از نام خويش آغاز ميكرد. از يك سند بسيار مهم در مييابيم كه «ارشك بزرگ» سر دودمان اشكانيان نيز به نام «اسكندر» خوانده ميشد. در يك اسكندرنامه (به تصحيح: ايرج افشار) آمده است كه شاه اسكندر به آرامگاه سياوش رسيد: پس آنجا فرمود كه فرود آمدند و لشگرگاه بزدند. و آن تركان خود ندانستند كه او از نژاد لهراسپ است. ميپنداشتند كه او از روم است و پسر فيلفوس است …
اسكندر ایرانی يا ارشك بزرگ پس از گرفتار كردن خاقان ترك فرمان ميدهد تا او را گردن بزنند و سپس ميگويد: اين كين جدم لهراسپ است كه ارجاسپ او را در بلخ كشته است.
با چنين نشانههاي روشني، دست كم ايرانيان بايد از فراموشي و فريبخوردگي به در آيند و بدانند جهانگشاييهاي ارشك (اسكندر ايراني) را به نام آلكساندر مقدوني كه حتا يك سند از او در دست نيست، جعل كردهاند. در حالي كه به نوشته «ملكوم كالج»: از بنيادگذار دودمان اشكاني يعني اشك (يا به زبان پارتيان: ارشك) بر يك سفال شكستة پيدا شده در «نسا» كه شهري بسيار كهن است، ياد شده.
«محمد جواد مشكور» مينويسد: اشكانيان نسل خود را به هخامنشيان رسانيده و «فري ياپت» پدر ارشك و تيرداد را پسر «اردشير دوم» هخامنشي ميپنداشتند. ارشك شخصيت خيالي نيست زيرا برادرش تيرداد در سكههاي خود او را همچون خدايگاني نمايانده؛ در حالي كه كماني در دست دارد، وي را بر فراز اومفالوس Omphalos يا سنگ ناف مانند اساطير آسماني، به حال نشسته، تصوير كرده است. (نگاره شماره ۳). اشكانيان در سكههاي خود، ارشك (اشك نخستين) را مقدس شمرده او را به لقب يوناني اپيفانس Epiphanies يعني نامدار و سرفراز ميخواندند و وي را مورد ستايش قرار ميدادند. به همين جهت بود كه نام مقدس او را بر سر اسم خود ميافزودند.
(* تاريخ سياسي و اجتماعي اشكانيان)
نه تنها تاريخ اسكندر مقدوني، بلكه تاريخ سلوكيه در ايران نيز آشفته و ناروشن است. سلوكيان آنگونه كه گفتهاند در ايران حكومت نداشتهاند و اشكانيان با درنگي چند ساله و اندك، در پي هخامنشيان بر تخت ايران زمين نشستند.